خاطرات خوش یک معلم
سال تحصیلی ۹۸-۹۷ که آخرین سال افتخار کلاس رفتنم را داشتم،
یه روز از یکی از دانش آموزهای خوب ودرسخون کلاسم درس علوم را پرسیدم.
از قضا اونروز درسشا بلد نبود و از همون اول مشخص بود چون اوناییمکه یاد داشت با تپق زدن جوابمومیداد.
هرلحظه ناراحت تر میشد و رنگش سرخ تر !
فواره چشماش آماده فوران اشک بود !
بعد از پرسش چند سوال دیگه به احتمال اینکه شاید بتونه بقیه را جواب بده،
گفتم :
خب، آقا صالح ، که درس نخوندی امروز؟!
باشه، که اینطور….!؟
(واقعا درسش خوب بود ولی اونروز اصلا آمادگی نداشت که هیچ، استرس عجیبیم داشت از اینکه من الان بازخورد پرسشش را پاییندفترش چه خواهمنوشت)
بعد از کمی مکث، گفتمش: اشکال نداره.
با چشای مرطوب و مشکوکش از فرجامکار، منو نگاه میکرد .
با ترس و لرز، دفترش را جلومن کشوند تا نظرمو بنویسم پایین صفحه ای که سوالاتشو نوشته بود.
آخه من معمولا بعداز تدریسم و بعنوان تکلیف وباز آموزی در خانه ،از بچه ها میخواستمکه درس را خونده و طراحی سوال کنند، و جلسه بعد در پرسشهای کلاسی از سوالای طرح شده خودشون ویا دوستان همراهشون که معمولا دو یا سه نفر بودند، میپرسیدمواگرم لازمبود، مفاهیم سخت یا اشکال دار در طراحیاشون را دوباره توضیح میدادم یا تصحیح میکردم و آخرسر هم نتیجه ارزشیابیشون را برا والدینشون مینوشتم.
بگذریم.
دفترشوکنار گذاشتم و اول بازخورد ارزشیابی شفاهی همراهیاشو در دفترشون نوشتم وبه اونا گفتم بشینن.
بعداز کمی مکث وبا نمایش چهره ای دلخورانه و خیلی یواش دفترش را برداشتم ودوباره کمی سوالاشو برانداز کردم و سری تکون دادم.
دیگه مطمئن شد بود که الانه یه باز خورد چند خطی برا والدینش می نویسم مخصوصا مادرش که توصیه های سخت گیرانه و مجازاتی را کرده بود براش.
صدای تپش قلبش همرا حرکت رگ گردنش دوچندان شده بود.
بمحضی که خودکارم را برداشتم و روی کاغذ دفترش به تحریر درآوردم،از نگاه سربالاش نجوای “یا اباالفضل “را میشد فهمید.
درست مثل تیک تاک لحظه سال تحویل شده بود.
نه تنها او که همه دوستان وهمکلاسی هایش منتظر اون لحظه مهمبودن .
تقریبا همهکلاس یه جورایی دوسش میداشتن و براشونمهم بود غصه خوردن او .
سرانجام نوشته های من تموم شد .
خودکارم را گذاشتم رو میز وصفحه دفترش را بستم در حالیکه انگشتم لای صفحه ای که حرف دلمونوشته بودم، قرار داشت.
از جام بلند شدم ،
آهسته دور میزمگشتم وبه او نزدیک شدم ،
دفترشو بهش دادم .
ای خدا ،
چی میگذشت اون لحظه در دل او و چه انتظاری داشتند بقیه بچه ها از حرکت آهسته من به سمت محمد صالح !!!؟
با کمی مکث مجدد ، دفترشو دادمش و دوتا بازوانشو گرفتم در دستم.
مثل بید میلرزید.
آهسته بلندش کردم،
تا جلو صورتم آوردمش،
کمی نگاه در چشمانش،
اوهم از پشت قطره اشکش که مثل ذره بین شده بود و منو چند برابر میدید، با انتظاری دیگر ،منو نگاه میکرد….
دیگه آخرین لحظه پایان انتظارش بود.
خیلی یواش بوسیدمش وگذاشتمش پایین.
هنوز بازوانش در دستمبود.
نمیدونست چجوری از دستان من رهایی پیدا کنه و دفترش را بخونه!!!
به صندلیم بازگشتم
و او
سریع اونا باز کرد،
با عجله نگاه کرد و نوشته منو خوندش …
دوباره اشک……
همه متوجه دگرگونی روحیه او شده بودن.
یکی از بچه های نزدیکمن ،
مثل ‘جت ‘ پیش او اومدو دفتر را چنگ زد.
صفحه را باز کرد و نگاهی به اون انداخت.
اوهم شوکه شده بود.
نوشته را بلند برای بچه ها خوند
” آقا محمدصالح،
تولدت ،
مبارک”
سرو صدای شادی بچه ها از یکطرف،
زنگمدرسه هم از سوی دیگه.
لحظه ای که روشو برگردوند تا دوباره منو نگاه کنه،
مامانش رو دید با یه جعبه کیک زیبا وخوش مزه در وسط کلاس…..
منصور صلاحی
بسیار عالی بود . روزتون مبارک .مستدام باشید.