آه! من العشق و حالاته
کتاب پریدخت با زیرعنوان «مراسلات پاریس طهران» نوشته حامد عسکری شامل نامههایی است که به زبان و نثر قاجار نوشته شدهاند. کتاب از طرف نشر قبسات در ۱۴۴ صفحه به زیور طبع آراسته شده است. در انتهای کتاب لغتنامهای قرار دارد تا اگر خواننده با کلمهای روبرو شد که در فهم معنای آن عاجز است، به آن مراجعه نماید.
این کتاب داستان سید محمود و پریدخت است که هر دو ساکن طهران بودند.
نویسنده «سید محمود» را فرستاده پاریس برای تلمذ طبابت و «پریدخت» را چشم انتظارش گذاشته است. هر دو از دوری و فراق هم میسوزند و آنچه این دو را به هم متصل میکند، نامههایی است که از خلال آن سوز فراق و درد دوری را با آن التیام میدهند. کلمه به کلمهی این نامهها راوی این سوختن است و سرشار عشق و محبت این دو به هم. البته خرده قصه هایی هم در آن روایت می شود که بسیار جذاب و دلنشین است.
امر خطیر عاشقی فقرهای است که این روزها یا یادمان رفته یا از روی نسخه فرنگیاش تقلید میکنیم. خصوصا ابراز عشق به صورت مکتوب، فراموش شده ای است که اگر بود می شد با کلمه کلمه آن، عشق را مزه مزه کرد و طعم شیرین آن را با هر نشانی و یادی در دهان حس کرد.
خدا کند این نامه ها به درد عشاق روزگارمان بخورد.
و دیگر اینکه نامه عاشقانه و پر از محبت امام (ره) به همسرشان را نیز بخوانید.
دلتان گرم عشق.
قسمتی از متن کتاب:
«خاتون جانم! محبوب خوش بوی من! مرقومه واصل شد…
پریدخت جانم! دورت بگردم! دل بد نکنید از نبودنمان. ما دلمان باز شام است. گله می کنید و پریشان که می نویسید، هول به جانمان می افتد.
دیروز در حیاط دانشکده، شاخه گلی زیبا دیدم. بوییدمش و همان لحظه، از خاطرمان گذشتید. آه کشیدم نبودنتان را. نفسمان به گلبرگ هایش خورد. امروز آمدیم به احوال پرسی اش؛ سوخته بود. ریخته بود! آهی که گل را بسوزاند، ببینید با اندرون خودمان چه کرده است!…»
«آقا سیدمحمود جانم! تصدقت گردم! من که جان به لب شدم تا کاغذتان برسد. از همان روز که چادر به دندان، کاسه آب پشت سرتان ریختم و « فالله خیر حافظا» می خواندم تا همین امروز که کاغذتان رسید، دلمان هزار راه رفت.
این فراق، تاوان کدام ذنب لایغفر است که اینسان بر جگر ما خنج می اندازد؟! سرمان بازار مسگران شده و دلمان رختشورخانه قنات پامنار.
از همان روزی که نشان آوردید و سنگی روی بافه گندمی گذاشتید و شیرینی خورده شما شدم، از همان نگاه اول، جگرم خال زد….
می گویم آقا سیدمحمود! خاک بر دهانم! زبانم لال! نکند گیس بورها و چشم آبی های فرنگی دلتان را بلرزانند. به همان امامزاده داوودی که با هم رفتیم، به همان جدتان قسم دق می کنم ها!
شما ان شاءالله برگردید، با هم می رویم به حجره وارطان. از البسه زنان فرنگ برایم بخرید. برایتان آرا گیرا می کنم، تیشان فیشان می کنم، دلتان غنج بزند…
نامه به درازا کشید. چشمان مبارکتان آزرده گشت. آقا جانمان می فرمود: پری جان! با محبوب که حرف می زنی، طولش بده و کشش بده که کیفش به جانت بنشیند…»
مهدی مهدوی نژاد