پرستار مهربان

دسته: عمومی
بدون دیدگاه
چهارشنبه - 9 آذر 1401
پرستار مهربان

با پاهای برهنه روی آسفالت های داغ بیمارستان می دویدم آنقدر قلبم شعله ور بود و از درون می سوختم که سوختن کف پاها را احساس نمی کردم
جویباری از خون روشن قرمز رنگ از گوشم سرچشمه گرفته بود و روی گونه ی سمت چپم مالیده می شدو با تغییر مسیر گردنم را چنان خونین کرده بود که دسته ی موهای پریشانم به پوستم چسبیده و بعدا برای جداکردنشان زیر آب گرم کلی تقلا کردم

می دویدم و خدا خدا می کردم
شعر نظامی در خاطرم آمد آنجا که خطاب به مجنون می گوید:

روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی

با خودم گفتم: خدا به همه بلی می گوید و من ناامید نمی روم
هر طرف پرت می شدم
طوفان زندگی من را بازیچه قرار داده بود و به این سو و آن سو پرتابم می کردخودم را سپرده بودم به سرنوشت اما خدا خدا را فریاد کردن خوب بلد بودم
اشک و خون صورتم را گرم کرده بود و گاهی که دست می کشیدم پشت دستم خونی می شد
اصلا چهره ام مهم نبود
چه اهمیتی داشت که ضدآفتابم را نزدم یا سرمه ی چشمانم پاک شده است؟!
فقط می دویدم و سرآسیمه سراغ بچه هایم را می گرفتم
مثل پرستویی شده بودم که آشیانه اش در آتش می سوزد و بال بال می زند
چنان بال بال می زدم که صدای بال فرشتگان خدا را از آسمان احساس می کردم تصورم این بود که تا لحظاتی دیگر باید همراهشان شوم
یا حس آهویی را داشتم که بچه هایش طعمه ی پلنگ شده باشند
نمی توانم احساسم را توصیف کنم فقط می دویدم و خدا خدا خدا می کردم
در آن جهنم کسی به فکر من نبود یکی این وسط دلش سوخت و گفت : این خطها را می بینی دنبال همین خط برو بچه هاتو می بینی

روی خط شروع به دویدن کردم مواظب بودم حتی یک سانت جا به جا نشوم فکر می کردم اگر خط را گم کنم زندگیم گم می شود این خط ها من را به جگرگوشه ها می رساندند بدون آنها نبض زندگیم می ایستاد
دویدم
بی محابا
انگار افتاده بودم میان تلی از آتش چنان می دویدم که قهرمانان مسابقات دو هم به گردم نمی رسیدند
درست یادم نیست ولی وارد سالن شدم
دو تا تخت وسط سالن بودد و دو کودک که روی تخت ها خوابیده بودند و ملافه های سفیدی که سرتاپایشان را پوشانده بود
خدا نصیبتان نکند
کمرم شکست
زانوهایم توان ایستادن نداشت دو زانو روی زمین فرود آمدم و فریاد زدم: خداااااااااااااااا
قلب زندگی ایستاد
راه نفس کشیدنم بند آمد
شکسته شکسته نیم نفسی بالا می آمد
نمی توانستم نگاه کنم
ملافه های سفید
وااااااای
فرزندانم را از دست دادم
قلبم در آستانه ی ایستادن بود و هوا برای زندگی محدود
ناگهان نسیمی وزید و عطری آشنا را احساس کردم
دستهای گرمی که زیر بغلم را گرفت توانست از جایم بلندم کند
مرا محکم در آغوش گرفت و گفت: ملافه کشیدن روشون که ببرنشون برای عکس باید از تمام بدنشون عکس بگیرن نگران نباش

خون دوباره در رگهایم جوشید صدای نبضم را حس کردم
گفتم: راستشو بگید
گفت: بخدا راست میگم چیزی نیست

خانم پرستار عطر گل محمدی با خودش داشت
رایحه ی تمام گلستانها را
او که پرستار نبود فرشته ای بدون بال که پرواز می کرد و عشق می بخشید
تمام دردهایم را به انگشتهای مهربانش دخیل بستم
می دانستم او مامور پروردگار است دخیل دست و نگاه مهربانش شدم
ظاهر خوبی نداشتم خونین و مالین
خاکی و آشفته
ولی او مرا در آغوش گرفت
چه بوی خوبی داشت آغوشش
چه روح زلالی داشت
در دریای وجودش غرق شدم و اعتماد کردم به حضورش

پرستار مهربان آن روز امید را به من هدیه داد در اوج ناامیدی
عشق را برایمان ارمغان آورد در اوج تنهایی
و دلم را گرم کرد در اوج دلسردی

پرستار واژه ای نام آشنا
فرشته ای مهربان
همراهی بی نظیر
سپید پوشی با روحی وسیع تر از پهنه ی آسمان

نور می بخشد
گرما می دهد
عشق تکثیر می کند
مهر می کارد
امید می پاشد
و و و و
جا دارد ضمن تبریک این روز به جامعه ی پرستاران عزیز اذعان دارم که:

در جایگاه یک فرهنگی بر دستهای سبزتان بوسه می زنم و امیدوارم تا ابد سبز سبز سبز باشید

دست نوشته های اخترعبداللهی


پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۱۰۵
برچسب ها:

You cannot copy content of this page