آب پره یا جشن بلا تکلیفی
ماه رمضان در محله ی ما_ پارکینگ ماشین های سنگ آهن_ مثل همه ی خاطراتِ رنگی دوران بچگی مان رنگ وبوی دیگری داشت.
اگرچه محله ی ما از سر کوچه ی “باغ لردو “شروع می شد و به پله های مشرف به خیابان مهدیه ختم می شد ولی بچه های زیادی را از محله های دیگر به خودش می کشید.
تابستان که می شد و ما بچه ها از درس و مدرسه فاصله می گرفتیم، بازارِ بازی های من در آوردی و گاهی خلاقانه هم حسابی گرم می شد .
از صبح علی الطلوع که سروکله ی بچه ها کم کم در کوچه پیدا می شد تا پاسی از شب گذشته، تنها دغدغه ی ما بچه ها این بودکه چطور خودمان را سرگرم کنیم.
محله ی ما یک خوبی دیگر هم داشت و آن این بود که همه فک و فامیل بودیم و خانه ی من وخانه ی تو نداشتیم، خصوصا درساعات بعدازظهرِ روزهایِ گرمِ تابستان که آفتابِ سوزان، همه ی کوچه را پر می کرد و تا مغز سر را می سوزاند، دالان خانه ی مایا حاج بی بی یا جوی بزرگ ننه بی بی جولانگاهمان می شد.
تابستان سال های ۵۸- ۵۹مصادف شده بود با ماه مبارک رمضان.
روزهای بلند و داغ تابستان، ما بچه ها را که هنوز به سن تکلیف نرسیده بودیم بیشتر بلاتکلیف می کرد.
در دالان خانه ی حاج بی بی تجمع کردیم و کاظم برادر بزرگم پیشنهاد خلاقانه ای را مطرح کرد و همگی با آن موافقت کردیم،
همگی یعنی: من و برادر هایم و بچه های حاج بی بی و دایی جواد.
پیشنهاد این بود که: در این روزهای گرم چه چیزی از همه بیشتر می چسبد ؟ یک نوشیدنی خنک.
پس ما یک نوشیدنی خنک درست می کنیم و می رویم و آن را به مردمی که دارند از تشنگی لهله می زنند به قیمت گزافی می فروشیم و از این راه حسابی پول درمی آوریم ، نوشیدنی چه بود؟ شربت خنک “آب پره”
با موافقت بچه ها قرار شد از فردا کسب و کارمان را شروع کنیم.
شب، کاظم مقدار زیادی پره ی زرد آلو را که نمی دانم از کجا آورده بود در یک تشت بزرگ ریخت و مقداری شکر هم به آن اضافه کرد و شلنگ آب را گرفت توی تشت و آن را تا لبه پر کرد و بعد آن را گذاشت توی یخچال .
تا صبح خواب شربت آب پره و مشتری هایی که با لذت از ما خرید می کنند و در ازایِ آن معجون خنک، چه پولی به مامی دهند را می دیدیم
آفتاب نزده سر وکله ی بچه ها یکی یکی پیدا شد و روی دیوار پارک نشستیم و حسابی برنامه هایمان را مرور کردیم و راجع به پولی که از راه این کسبِ حلال به دست می آوریم و چیزهایی که با آن پول می خواهیم بخریم حرف زدیم و نقشه ها کشیدیم.
حوالی ساعت یکی ونیم، دو بعد ازظهر، کاظم، تشت آب پره راکه حالا حسابی زرد آلو هایش خیس خورده و لعاب کرده بود راازیخچال برداشت و چند تکه یخ انداخت توش و پنج، شش نفری راه افتادیم زیر بازار امامزاده
هوا حسابی گرم بود و حتما در این گرما برای آب پره هایمان مشتری های زیادی از راه می رسید.
بساط را روبه روی مغازه ی حاجی میرعلی پهن کردیم و همه باهم شروع کردیم به تبلیغ کالایمان:
آب پره، بیاید آب پره داریم، تو این گرما خیلی می چسبه ، لیوانی یک تومن
کاظم که از همه بیشتر زحمت این کسب و کار را کشیده بود بلندتر فریاد می زد.
صبر و انتظار و گرمای هوا و تشنگی حسابی بی تابمان کرده بود ولی رسیدن به رویاهایی که در سر پرورانده بودیم تحمل این همه را برایمان آسان می کرد
ولی هر چه انتظار می کشیدیم مشتریی از راه نمی رسید . ترس این را داشتیم که یخ ها کم کم آب شود وشربت ها از دهن بیفتد
تا این که بالاخره صبرمان جواب داد و اتوبوس کارگران سنگ آهن از راه رسید و چند نفری روبه روی بساط مان از ماشین پیاده شدند
کاظم خوشحال شروع کرد به فریاد زدن که : آهای بیاید آبپره دارم، آپره های خنک کارگرانی که پیاده شده بودند با تعجب به ما نگاه می کردند و از میان آن ها فقط یک نفر جلو آمد و یک لیوان آبپره خرید وانصافا پول خوبی هم به ما داد، فکر کنم دو تومان.
پول او را که دیدیم حسابی امیدوار شدیم . کاظم صدا را انداخت تو ی سرش و شروع کرد به تبلیغات آب پره ، بیاید بخرید، آب پره های خنک و خوشمزه، لیوانی دو تومن
شور و ولوله ای میان ما افتاد و همان جا تصمیم گرفتیم این کسب و کار پر رونق را را همه ی روزهای تابستان ادامه دهیم.
باز شروع کردیم به انتظار کشیدن و نقشه کشیدن
چند نفری از روبروی ما رد شدند و با تعجب به ما نگاه می کردند ولی هیچکدام حتی یک قدم جلو نگذاشتند کالای ما را ببینند .
نخریدن شان را شاید می فهیدیم ولی تعجب شان را نه
تا این که مرد میانسالی به ما نزدیک شد، در حالی که نه تنها متعجب بلکه بسیار عصبانی بود رو به کاظم کرد و با ناراحتی
پرسید : پسر کی هستی ؟
کاظم فورا جواب داد : پسر” اوستا حسین”
مرد انگار که پدرمان را شناخته باشد با ناراحتی بیشتری گفت :
” شما بچه های اوستا حسین هستین؟ چطور نمی دونین ماه رمضونه و مردم روزه هستن ؟ این دیگه چه کاریه دارین می کنین ؟
مگرشما بزرگ تر ندارین به شما بگه این کارا گناهه؟
جمع کن بچه بساطت رو زودتری برو خونه، بارک الله ”
مثل یخ های توی تشت بزرگ آب پره از خجالت آب شدیم تازه داشتیم علت نگاه های تعجب آمیز رهگذران را می فهمیدیم.
ولی برای این بساط حسابی برنامه ریخته بودیم وبرای پولش نقشه کشیده بودیم نمی توانستیم به این راحتی بی خیال آب پره ی لیوانی دو تومان ! بشویم
برای همین کمی این پا و اون پا کردیم شاید آن مرد بی خیال مان شود و برود
ولی انگار او وکیل مدافع امر خدا و رئیس ناهیان از منکر بود، تا تعللِ ما را در رفتن دید، میر غضب چنان توپ وتشری به ما زدکه یک لحظه هم درنگ نکردیم و به اتفاق کاظم و بقیه ی بچه ها برگشتیم به خانه که نه به کوچه در سایه ی باریک دیوارهای بلند خانه ی حاج بی بی چمبره زدیم روی زمین های داغ و تشت بزرگ آب پره را که هنوز خنک بودگذاشتیم وسط .
ما مانده بودیم، خسته و تشنه و جگر سوخته، با تشت آب پره ی خنک بلاتکلیف مانده، که کاظم تکلیف خودش و کسب وکارش را یکسره کرد
دل را زد به دریا و به هر کدام مان چند لیوان آب پره مفت ومجانی داد و حسابی از خجالت همراهی مان در آمد.
آب پره ها ی خنک لعاب کرده ی شیرین ، در جا حال همه ی ما را خوب کرد.
کسب و کار کاظم، ماه رمضان آن سال به ضیافتی تبدیل شد که برای همیشه در یادهایمان به یادگار ماند.
نویسنده : اعظم زعیمیان
به یاد شهید” کاظم زعیمیان ” ،پدر بزرگوارش مرحوم” استاد حسین زعیمیان ”
“حاج بی بی” مادر شهید محمدعلی رنجبر و آزاده سرافراز حسین رنجبر