بافق، سبزوار، کلیدر (1)
«اهل خراسان مردم کرد بسیار دیدهاند. بسا که این دو قوم با یکدیگر در برخورد بودهاند؛ خوشایند و ناخوشایند. اما اینکه چرا چنین چشمهایشان به مارال خیره مانده بود، خود هم نمیدانستند. مارال، دختر کرد دهنه اسبش سیاهش را به شانه انداخته، گردنش را سخت و راست گرفته بود و با گامهای بلند، خوددار و آرام رو به نظمیه میرفت …»
این، سرآغاز کلیدر است؛ داستان خانوادهای جنگاور و گرفتار؛ گرفتار در کویر و بیبارانی، در گله و بُزمَرگی، گرفتار در میان پنجههای ترسناک امنیه و قشون نظمیه. مارال –دختر کرد- افسار قرهآت را میگیرد و ما را با خود به سوزنده میبرد؛ به قلعهچمن، عبدالهگیو، تلخآباد و… به کلیدر.
ﮐلیدر، کوهپایهای در خراسان زیبا و هزاررنگ، محملی میشود برای روایت داستان خانواده کردتبار «کلمیشی» که به سبزوار کوچانده شدهاند. رمان کلیدر بدون شک یکی از شاهکارهای ادبیات داستانی ایران است که به دست توانا و بیان شیوای محمود دولتآبادی خلق شده است. دولتآبادی در این رمان باشکوه، چنان ظریف و دقیق زندگی عشایر، روستاییان و کویرنوردان را روایت میکند که حتی ریزترین خصایص و خصایل آنها از نظر دور نمانده است.
جدا از ریزهکاریها و بیان صبورانه داستان، آنچه که این داستان را برای ما، کویرنشینان، جذابتر میکند، برخورد با واژگانی است که انگار آنها را در میان خودمان بارها نه که شنیدهایم، که دیدهایم، که لمس کردهایم، که زندگی کردهایم؛ واژگانی که انگار مختص کویر است و لاغیر: عگال، هشی، طاغ، گورماست و…
ضمن توصیه به مطالعه این داستان و لذتبردن از قلم شیوای راوی، در ادامه به چند بند از این رمان، حاوی واژگان آشنای کویرمردان، میپردازیم.
توضیح اینکه، اسامی افراد داخل «» ذکر شدهاند.
1- غیچ (نوعی بوته و هیزم بیابانی)
نمونه الف)
«گلمحمد» به زنها واگشت و گفت:
-بار میکنیم. یکیتان جمّاز را بیارد.
دو زن دمی درنگ کردند. «مارال» نمیخواست در کار پیشدستی کند. انتخاب را، بنا به سنت، به «زیور» واگذارد. پس همچنان که بود شرمرخسار ماند. «گلمحمد» رو به لنگه غیچ رفت و گفت:
-با شما بودم، های!
«زیور» پا از جا کند، به سوی جماز قدم کشید، افسار شتر گرفت و به پای بارآورد….
نمونه ب)
«اصلان» از در بیرون زد و پیش از آنکه خواب بر «نادعلی» بال بیندازد، با منقلی افروخته از آتش غیچ بازگشت و تب به تن کرسی انداخت. دمی دیگر سماور را آورد. «اصلان» در این پندار که «نادعلی» محض گل روی او و برای همآوردن سفره عروسی به قلعهچمن آمده است، در خدمت به عمهزاده هیچ فروگذار نمیکرد….
2- کَبَره (پینه یا لایهای که روی پوست بنشیند، در گویش بافقی به صورت کَبُره تلفظ میشود)
نمونه الف)
خشکترین بوتهها را «عمومندلو» به اجاق کشاند، نرمشاخهها را با دستهای کوتاه و کبرهبستهاش، دستهایی به زبری آجر، در هم شکست و قلوهسنگی بر شاخههای شکسته خواباند… به «گلمحمد» گفت:
-تو کبریت نداری؟
-نه که ندارم. من که سیگار چپق نمیکشم.
3- عَگال (بند زانوی شتر، در گویش بافقی به صورت عَگُل تلفظ میشود)
نمونه الف)
…صدای «انوچ» مثل باد برآمد:
-های عمو… های عمو… بیا جلو شترت را بگیر…
«گلمحمد» چوبدستش را چسبید و از در بیرون زد. «بیگمحمد» از پی او دوید. «انوچ» میان درگاه آغل ایستاده بود و هیاهو میکرد…. جمّاز با نرِ مست «انوچ» به هم پیچیده بودند. «گلمحمد» پیش دوید. چوب بر گردن شترها. ناگاه به یاد آورد که جمازش عگال بر زانو دارد. گزلیک از بیخ پاتاوه کشید و به تندی نگاهی، عگال را برید و دست شتر را آزاد کرد…
نمونه ب)
«قدیر» باز هم به پناه دیوار خانه «بابقلی بندار» کشانده شد. بیخ دیوار. دستها بر هُره دیوار گذاشت. چانه بر پشت دستها خواباند و چشم به شترهایش دوخت. یکی همچنان سر سفره خسبیده بود ….عگال به زانوی چپ، روی سه پا، نزدیک پشتههای خار بیخ دیوار ایستاده و خار میخورد….
4- هَشی (کره شتر، در گویش بافقی به صورت هاشی تلفظ میشود)
مادهشتری هشی خود را میبویید. زیر نور پیهسوز، درون آخور، «بیگمحمد» جایی برای خود درست کرده بود و بر آن لمیده بود. چگور را روی زانو گرفته بود و پنجه بر آن میمالاند…
5- کِرا کردن (ارزشداشتن و با ارزش بودن)
نمونه الف)
«بلقیس» گفت:
-مال این بیابانم برادرجان؛ تو چی؟ تو بگو از کجایی؟
«گریلی»، پیشدست در سخن، باز پرسید:
-از کدام محلهای؟
-کلمیشی، برادر جان. محله ما همین سه چار تا چادر است.
-پس همو که گفتند رفته پی هیزم، تویی؟
-ها بله. برای اجاق ساجی. آرد و گندم ما کِرای تنور نمیکند. شما، حالا چرا اینجا ماندهای؟ تنهایی؟
نمونه ب)
«قدیر» چراغموشی را سر جایش گذاشت، لحاف پاره را از هم گشود، پاپوشهایش را بیرون آورد و بیبدرآوردن رخت از تن، به زیر لحاف خزید. کِرا نمیکرد که رخت از تن بدر آورد. تا برآمدن آفتاب راهی نبود. اما قدیر نمیتوانست به یاد بیاورد از که شنیده است که:
«شتر زیر کارد که خوابانده میشود، گریه میکند!»
-قدیر … قدیر … قدیر
صدای «کربلایی خداداد»! چیزی، چون ساییدهشدن تکهای نیمسوز بر پشت دیگ.
6- بیده (علوفه خشک)
نمونه الف)
«نادعلی»… دمدمای سحر که از «گلمحمد» و «مندلو» راه جدا کرده بود، یکراست راه قلعهچمن پیش گرفته بود و آمده بود. …در راه، بهانه خستگی، چند جا منزل کرده بود، لقمه نانی و کاسه آبی و خشکه بیدهای. … از نماز دگر تا حال…
نمونه ب)
«نادعلی» برخاست. سجاده را جمع کرد و لب تاق گذاشت. چوخا را به شانهها کشاند و بیرون رفت تا غربال بیده و بادیه جو را از انبار بردارد و برای اسبش ببرد. در انبار را گشود و پا به گودی آستانه کشاند. تیرگی همچنان درون انبار را انباشته بود. با این همه میشد سیاهی مردی را دید که بیخ دیوار روی جوالهای گندم خوابیده و لحاف و پلاسی روی خود کشیده است…..غربال از بیده پر کرد، سه قبضه جو روی نرمهبیدهها ریخت، از انبار بیرون آمد و به طویله رفت…
واژهنامه:
چگور: نوعی ساز زهی
پاتاوه: مُچپیچ پا
ساج: نوعی نان
قرهآت: اسب سیاه، نام اسب «مارال»
گزلیک: خنجر
هُرِه: لب دیوار
(ادامه دارد)
عباس عسکری
عباس آقای عسکری
سلام و نجدید احترام
ممنون از مقاله قشنگ و یادآوری زیبایت. جالب است که هر کس از اهالی کویر ایران کلیدر را می خواند، یک همذات پنداری عجیبی با آن می کند. همه چیزش تداعی کننده خاطرات و نوع زندگی ماست. راستی بد نیست بدانیم که کلیدر محمود دولت آبادی بعد از زمان از دست رفته مارست پروست، به جهت تعداد کلمات، طولانی ترین رمان جهان هم هست.