کاش می شد همدیگر را درک می کردیم
کاش می شد همدیگر را درک می کردیم
زمستان بود و هوا بسیار سرد اما جنگ خونین گویا زمستان را سردتر کرده بود . در خاک روسیه و در شهری کوچک سربازان روسی با تمام وجود از خاک خود دفاع می کردند و ناپلئون بناپارت گویا خود را پیروز میدان می دید . در بحبوحه جنگ ناگهان به طرز عجیبی ناپلئون از سربازانش جدا افتاد و قبل از آنکه بتواند خود را به سربازانش برساند روس ها موقعیت را مناسب دیده و به تعقیب او پرداختند . ناپلئون وحشت زده و حیران کوچه پس کوچه ها و خیابان های پیچ در پیچ را پیمود تا به کوچه ی بن بستی رسید . در انتهای کوچه مغازه ی پوست فروشی کوچکی بود . ناپلئون به سرعت خود را به آن رساند و با التماس و خواهش از فروشنده خواست تا او را پنهان کند . فروشنده دلش به حال او سوخت و در حالی که نمی دانست او کیست برای نجات جان او فورا او را میان دسته ی بزرگی از پوست ها پنهان کرد که ناگهان سربازان روسی وارد مغازه شدند و به فروشنده گفتند : کجاست ؟ کجا او را مخفی کردی ؟ ما دیدیم به این سمت آمد . اما فروشنده با داد و فریاد می گفت : من کسی را مخفی نکردم از مغازه من برید بیرون ! یکی از سربازان مرد را به گوشه ای پرت کرد و فورا شروع به گشتن مغازه کردند . ناپلئون دیگر امیدی به زنده ماندن نداشت و به شدت ترسیده بود . دستانش می لرزید و قلبش گویا می خواست سینه اش را بشکافد . دیگر حتی پاهایش را نیز حس نمی کرد . سربازان همچنان داشتند مغازه را می گشتند اما نه مثل اینکه او واقعا اینجا نبود . پس از مدتی گشتن به سرعت از مغازه خارج شدند . ناپلئون وقتی متوجه رفتن سربازان شد آرام از زیر پوست ها بیرون آمد . کمی آرام گرفته بود که همان موقع سربازانش آمدند و او بسیار خوشحال شد . در همین موقع مرد پوست فروش که تازه او را شناخته بود به ناپلئون گفت : جناب بناپارت من از شما سوالی دارم . در آن هنگام که زیر پوست ها بودید و سربازان در حال گشتن مغازه بودند شما چه احساسی داشتید ؟ با اتمام جمله ی مرد ، ناپلئون برافروخته شد و فریاد زد : ای ابله این چه سوالی است که از من ، امپراطور فرانسه ، پرسیدی ؟ تو با این سوالت قصد تحقیر مرا داشتی ؟ سربازان فورا اعدامش کنید فرمان اعدام را خودم صادر می کنم . سربازان ناپلئون اورا دستگیر کردند و مرد به شدت گریه و زاری و التماس می کرد که رهایش کنند . فریاد می زد من قصد بی احترامی نداشتم مرا ببخشید . اما نه اینها بی فایده بود . چشمانش را بستند و او را در گوشه ای قرار دادند . فقط می شنید که چگونه سربازان به صف می شوند . ناپلئون فریاد زد : افراد آماده . و همه سلاح های خود را مسلح کردند . هدف … . آن مرد نگون بخت دیگر امیدی به زندگی نمی دید . از ترس پاهایش سست شده بود . دیگر نمی توانست حتی نفس بکشد . در آن سرمای زمستان عرق کرده بود و هر لحظه منتظر بود تا باران گلوله ها را در بدنش حس کند ولی سکوت سهمگینی بر آن جا حاکم شده بود . صدای گام هایی را می شنید که به او نزدیک می شد و ناگهان چشم بندش برداشته شد . ناپلئون در حالی که در چشمان مرد خیره شده بود آرام گفت : حالا فهمیدی من چه احساسی داشتم ؟
ای کاش دستگاهی وجود داشت که می توانست احساسات یک نفر را به دیگران منتقل کند تا بقیه نیز بتوانند او را درک کنند اما حیف که تنها دستگاه ، دستگاه طبیعت است . گاه برای درک دیگران ما را در شرایطی مشابه آنها قرار می دهد تا حقیقت احساس آنها را درک کنیم . واقعا ای کاش می شد قبل از این که در مورد دیگران قضاوت کنیم نیز آنها را درک کنیم تا بدین طریق دچار سوء تفاهم نشویم . ای کاش می شد قبل از اینکه از کسی توقع داشته باشیم او را درک کنیم . واقعا اگر ما انسان ها می توانستیم حقیقتا یکدیگر را درک کنیم این همه مشکل وجود داشت ؟
تدوین : علی محمد برزگری بافقی
پسر دايي دمت گرم افتخار شهري دوست داريم