فرشتگان دلشکسته
داستان فرشتگان دلشکسته یکی از داستانهای کتاب فرشتگان فقیر بر اساس کتابی از سیروس قزلباش است.
این داستان روایتی از کشمکشها وجسارتها ی زنی با دخترانش را جلوی چشمان خواننده می اورد که او را با خود به عمق نامهربانی ها ودریای ژرف مهربانی ها میبرد واو را وادار به پیشگویی میکند وچون حدس خواننده بخصوص ازنیمه میانی قصه درست از اب در می اید حس خوبی به دست می اید احساسی که خواننده را به شادمانی می رساند.لحظه ای خواننده به خود افتخار میکند که ان گونه که او دوست دارد داستان پیش می رود ونمیداند که نویسنده ضمیر ناخداگاه اورا با ظرافت خاصی هدف گرفته…ودر اخراز داستان وازخودش راضی وخشنود درحالی که لبخندی برلب دارد که تادقایقی هنوز ذهنش در گیر داستان است وگاهی با خود میگوید ای کاش هنوز ادامه داشت…
فرشتگان دلشکسته
نویسنده: سیروس قزلباش
براساس داستانی از کتاب poor angels (فرشتگان فقیر)
درزمانهای دور دردهکده ای دورافتاده نوعی بیماری پوستی اتفاق افتادکه بسیاری از اهالی دهکده به ان مبتلا شدندوهرکس دچارآن بیماری می شدبعد از یک هفته بهبود می یافت.
بیماری بدین صورت بود که پوست بدن وصورت دچار ویروسی می شد که تمام پوست مملو از جوشهای چرکی بزرگ می شد وصورت ورم می کرد وچهره وحشتناک میگردید.
ولی ان بیماری خیلی سریع رخت بربست ودیگر کسی دچار ان بیماری لعنتی نشد بجز یک خانواده که به اوج بیماری رسیده بودند بطوری که شمایل صورتشان از حالت عادی خارج گردید ومرد خانواده که از قبل دچار شکستکی پا بود ودر خانه استراحت میکرد انقدر ورم کرد که روز به روز بدتر می شد وبالاخره از پا درامد وهمسروسه دختر یازده وهشت وپنج ساله را تنها گذاشت …
اهالی دهکده وقتی مرگ ان مرد را شنیدند به وحشت افتادند بنابراین عده ای دور خانه انها تجمع کردند واجازه نمی دادند کسی جسد را خارج کند وبا حکم عالم ان دهکده تصمیم گرفته شد کسی حق وارد شدن به ان خانه را نداشته باشد بنابراین خیلی زود حصاری گلی جلوی دروازه حیاط ان خانه بالا اوردند وفقط از طریق نرده بانی به حیاط ان خانواده اب وغذا پرتاپ میکردند. .
جسد مرد بوی تعفن گرفته بود زن بی نوا جلوی چشم دخترانش چاله ای میان حیاط حفر کرد ودر زیر نور مهتاب شوهر پوسیده خویش را درحالی که پای شکسته اش را از قبل با تکه های چوب بسته بودند را به خاک سپرد .
فردای ان روز اهالی دهکده یک صدا شعار می دادند وان خانواده را لعنت می کردند عده ای نیز پیشنهاد نابودی انها را می دادند زن بیمار و ورم کرده از پروردگارش خواست که دیگر به زندگی فلاکت بار انها پایان دهد …
یک ماه از وضعیت اسفبار آنها گذشت دختر کوچک نیز به طور مرموزی جان داد ومادر نگون بخت دختر ریزش که از ورم وعفونت قابل تشخیص نبود را دفن کرد وهرچه از خدایش طلب مرگ می کرد بیفایده بود زمستان سرد وخشکی بود ودران دهکده با وجود دعای علما دوسال باران نباریده بود وخشکسالی انجا را احاطه کرده بود مردم ده دیگر از این وضع خانواده به ستوه امده بودند بنابراین عده ای از ریش سپیدان دور هم به رایزنی نشستند وبا اکثریت ارا تصمیم گرفتند که ان خانواده را بسوزانند تا بیماری شیطانی بکلی ریشه کن شود .
ظهر بود که سران اهالی اعلام کردند که باید هیزم زیادی تهیه گردد مردم هیزم تهیه کردند وتمام حیاط را پراز هیزم کردند دو دختر از ترس به اغوش مادر بی پناهشان پناه اوردند مردم فریاد می زدند.
انها را باید سوزاند انها اهریمن هستند انها مایع عدم برکت هستند شاید به خاطر انهاست که باران قهر کرده …
جمع اوری وسامان دهی چوبها تا نزدیک غروب به طول انجامید اما عده ای عقیده داشتند دم غروب ووقت اذان سوزاندن انها گناه محسوب می شود بهتر است فردا صبح که خورشید دمید انها سوزانده شوند.
زن وقتی فهمید که صبح انها سوزانده میشوند لحظه ای با خویش اندیشید وبعد به دخترانش گفت :
عزیزان من ما تنها وبی کس شده ایم پروردگار عالم چنین صلاح دانسته باید از اینجا فرار کنیم زیرا در اتش شکنجه خواهیم شد ساعتی می خوابیم وبعد میرویم ودختران بیمارش را خواباند ودست به سوی پروردگارش دراز کرد وزیر لب حرفهایی می زد که به نجوا شباهت داشت .زن با آن همه رنج باز هم نام پروردگار مهربان را به نرمی به زبان می آورد پروردگاری که جلوی ان مردمان بی خرد را نمیگرفت .
نیمه شب مادر بچه ها را بیدار کرد واز لابلای هیزم ها راهی پیدا نمود وبا فرزندان به سوی سرزمین ناشناخته ها گریختند …
از تپه ها بالا رفتند تا به دامنه کوه رسیدند سرما ،ترس اززوزه گرگها ،ظلمت شب قیرقیر جغد،همه بر وحشت انها می افزود وهرچه جلو می رفتند همه چیز برای انها مرموز ومرموزتر می شد حس جهت یابی مادر ازدست رفته بود وفقط به جلو میرفت تا رفته رفته ظلمت شب با امدن سپیده صبح اهسته بگریزد وآنها گرسنه وتشنه به غاری رسیدند گوهی پروردگار مهربان از پیش برایشان روزی تدارک دیده بود زیرا لاشه کبکی که از سرما مرده بود کنار غار بود. زن سراسیمه پرهای پرنده را کند وگوشتش را تکه تکه کرد وخام به انها داد.
از سوی دیگر دردهکده بی ان که کسی بداند انها گریخته اند انجا را به اتش کشیدند. وقتی شعله های اتش به هوا خواست مردم فریاد میزدند:
شیطان برو دور شو…
شعله انقدر زبانه می کشید که تمام خانه را فرا گرفته بود حتی ازدوردستها دود سیاه واتش سرخ نمایان بود .مادر ودختران بعد از استراحتی دوباره به راه خود ادامه دادندوتا نزدیکی شب راه رفتندتا اینکه از کوه گذشتنداما دیگر توان نداشتند،بناچارشب دیگری را درپناهگاهی سپری کردندوچون صبح رسیدبا حالتی جنون وار ووحشت زده وخسته در حالی که بیماری جانشان را رنجور وپیاده روی توانشان را بریده بودرفتند ورفتند تا نزدیکی ابادی دیگری رسیدنداما دختر کوچکتربراثرضعف بیهوش شد مادر دختر را به پشت کشید وبه همراه دختر بزرگش تلو تلو پبش میرفت اندکی پا پیش نکرده بودند که ناگهان دختر بزرگ نیز نقش زمین گردید ودهانش کف کرد زن در حالی که چشمانش تار می دید دختران را کنار هم خوایاند وبه سوی دهکده جدید شتافت پای ظریف وزنانه اش را سنگها وخارهای بیابان خون الود کرده بودند یک وری وتلو تلو راه می رفت گویی پرده ای جلوی چشمانش اویزان است به هر ترتیب نیمه جان خود را به شخصی رساند وبا هن هن وهذیان وار گفت :
-دخترانم بالای ان تپه بیهوش شده اند ترا به پروردگارت یاریشان کن :
زن با انگشت جایگاه دخترانش را نشان داد وخود نیز بیهوش شد :
مرد روستایی بی انکه از قیافه وحشت ناک وباد کرده وپرزخم ان زن بیمی داشته باشد سراسیمه به دهکده رفت وهمه را خبر کرد زنان و مردان و بچه ها به آن جا شتافتند ، مادر و دختران را به روستا آوردند کدخدای ده آن ها را به خانه خود آورد زنان بی درنگ لباس های دختران و مادر را تعویض کردند بر زخم های آن ها مرحم نهادند پاهای ورم کرده را در آب گرم قرار دادند به آرامی نوشیدنی گرم نوشاندند طبیب دهکده سراسیمه خود را به آن جا رساند او و دستیارش مرتب بر بالین آن سه تن می چرخیدند و داروها ی لازم را تجویز می کرد مردم کار و زندگی را رها کرده بودند و به نوبت از آن ها پرستاری می کردند دختران جوان بهترین لباس خود را برای آن ها آوردند عده دیگری برایشان غذا ، دارو ، رختخواب نو … آوردندهرکس پیشنهاد می داد که انها را به خانه خودش ببرد طبیب دستور داد آن ها بیشتر در هوای آزاد زیر نور غیر مستقیم خورشید قرار گیرند وچنین شد تا چند روز مردم تلاش میکردند تا اینکه رفته رفته آن ها از سستی و ضعف رهایی یافتند و متوجه شدند کجا هستند گویی از خواب بیدار شدند اما هنوز سر و صورت آن ها انباشته از زخم های چرکی و درشت بود .
زنان و دختران ده آن ها را به حمام بردند اندام رنجورشان را شستند بعد مرحم و داروهای لازم پزشک را به بدنشان مالاندند موهای دختران را به نرمی با شانه های چوبی شانه کردند و بافتند ، لباس های زری و پولک دار به آن ها پوشاندند ، حتی لحظه ای آن ها را تنها نمی گذاشتند زیرا اعتقاد داشتند خداوند آن ها را فرستاده و اعتقاد داشتند آن ها مایه برکت و فزونی هستند بعضی ها می گفتند که خداوند مردم این دهکده مورد آزمون قرار داده بعضی از زنان با هم درگیرمیشدند وهرکس دوست داشت که او ازانها پرستاری کند .
مردان دهکده با پیشنهاد کدخدا شبانه روز مشغول ساختن خانه ای شدند زن ومرد وکوچک وحتی پیران درساخت خانه کمک میکردند که خیلی سریع ساخت خانه به پایان رسید .
آن خانه سه اتاق با پنجره های بزرگ و دلگشا رو به آفتاب داشت ، هرکس وسایلی می آورد و خانه آن ها را پر کردند ، حتی عده ای گوسفند و بز و مرغ و … برای آن ها آوردند دختران دهکده با گلهای شمع دانی در گلدانهای زیبا ایوان خانه نوساز را تزیین کردندو مهمان های گرامیشان را به آن جا انتقال دادند ، برای آن ها نمایش خنده دار وعروسکی اجرا کردند و از هرکاری که در توانشان بود دریغ نمی ورزیدند . به نرمی دختران احساس شادمانی کردند رفته رفته به سوی بهبودی گام برداشتند و پروردگار را سپاس می گفتند در این دهکده نیز دوسالی بود که باران نباریده و آن جا نیز در حال خشکسالی و قحطی بود و علمای آن جا نیز به رسم خودشان در عبادتگاه های خود دعا می کردند تا باران آن جا را سیراب کند این دهکده با دهکده قبلی دو شبانه روز فاصله دارد در واقع یک کوه بین آن ها قرار دارد .
زنان دهکده مرتب دختران را به حمام می بردند و به آن ها رسیدگی می کردند هرکس بهترین اثاثیه و زینت آلات خود را برای آن ها می آورد و هدیه می داد مردان همگی در شب به نوبت از آن ها پاسداری می کردند ، دختران به مادرشان که تازه از بیماری رها شده بودند به خاطر آن همه مهربانی اشک می ریختند و رفته رفته زیبایشان را به لطف پروردگار و پرستاری قلب های مهربان یافتند .
آن ها از بهترین نوشیدنی و خوراکی استفاده می کردند ، گویی به بهشت یا نزد فرشتگان آمده اند بهشتی که دو شبانه روز با جهنم قبلی فاصله داشت وگاهی مادر با خود میگفت ای کاش شوهرودختر کوچکش هم در این بهشت جای داشتند نیمه شب کاوس می دیدند تا از خواب می پریدند زنان مهربان بربالین انها نشسته انها را دلداری میداند وبه آغوش می کشیدند وارام می خواباندند هر روز که از خواب بیدار می شدند باور نمیکردند که پیش آن مردمان مهربان هستند .
پزشک دهکده گفته بود آن ها دچار نوعی بیماری شده بودند که اگر قبلا مرتب جلوی آفتاب قرار می گرفتند بهبود می یافتند ودرواقع ان ویروس فقط با نور افتاب ازبین می رفت و مادر حالا فهمیده بود که درمان آن ها آفتاب بوده است اما چون پای همسرش شکسته بود وبیرون نمی رفت ودختران نیزکنار پدر بودند بیماری طول کشید ودر اخرا مردم سنگ دل دهکده قبلی نیزبه آن ها اجازه نمی دادند از خانه خارج شوند فکر میکردند باعث سرایت دوباره بیماری ومرگ می شوند یعنی حتی نمی گذاشتند که آن ها به حیاط قدم بگذارند و به خاطر همین مریضی به اوج خود رسیده بود .
دیگر دختران ومادر احساس غریبی نمیکردند گرچه گاهی یاد همسر ودختر کوچک مادر را عذاب می داد اما ان همه مهربانی دوباره فکر او را دور میکرد .دور تا دور حیاط انها ازمشعل اتش که رسم ان مردم هم بود نصب شده بود وانجا را روشن ساخته بود وشب در رختخوابهای گرم وسپید می ارمیدند وصبح با اوای فرشته گان بر می خواستند.
مردان مهربان ده از زنان خویش خواستند که از مهمانان خواهش کنند تا آن ها یعنی مادر و دخترانش دست به دعا بردارند تا شاید پروردگار رحم کند و برایشان باران بفرستد و زنان از مهمانان خواهش کردند و زن نیز با کمال میل پذیرفتند وگفت اگر شما فکر میکنید دعای ما اثر دارد حتما .
شب صدای زوزه باد همه جا را فرا گرفته بود مادر و دخترانش با چادرهای سفید به بالای بام خانه رفتند تمامی اهالی دور خانه را احاطه کردند انجا را مملو از مشعل اتش کرده بودندومردان فانوس بدست و زنان ودختران شمع روشن به دست داشتند مادر و دختران دست ها را به سوی آسمان دراز کردند و در مقابل پروردگار زانو زدند از خدای مهربان خواستند که باران بیاید مردان گریه و زنان هق هق می کردند و انتظار می کشیدند .
شعله زرد شمع ها در نسیم می رقصید ، مردمان انجا اعتقاد صد درصد داشتند که خداوند به حرف انها گوش خواهد داد.سکوت همه جا را فرا گرفت باد هم ارام شد نیمه شب شد هنوز خبری از باران نبود شمع ها ی تازه باشمع های سوخته عوض می شد وبعضی از بچه ها بغل پدر یا مادر خواب رفته بودند حتی پیرمردان وپیرزنان هم انجا بودندوبردیوارهای کوچه وپس کوچه ها تکیه داده ونشسته بودند
دختران خسته شده بودند سر را روی زانو مادر گذاشته وخواب رفته بودند اما مادر دست از تلاش بر نمی داشت به پروردگار مهربان می گفت تو مرا نا امید نکردی بیا کاری کن این مردم هم ناامید نشوند به خاطر مهمان نوازی ومهربانی انها لطفی کن واینجا را از خشک سالی رها کن .مادر میگفت مردم اشک میریختند وگویی اوای فرشته گان هم در اسمان پیچیده بود.در همین لحظه ناگهان با سرعت آسمان تیره شد و صدای غرش پروردگار،دهکده را به لرزه درآورد و چند رگه برق آسمانی لحظه ای تاریکی شب را روشن کرد همه هوشیار وساکت به اسمان زُل زدند و دختران و مادرشان گویی در چادرهای سفید نورانی و منور شدند بوی نمناکی به مشام رسید سپس چند قطره باران به صورت مردم نشست سپیدار ها به رقص درامدند کسی باورش نمی شد همه فکر می کردند خیالاتی شده اند لحظه ای همه به آسمان تیره خیره شدند طولی نکشید صدای برخورد باران با زمین آغاز شد و باران شر شر بارید ، باران بارید .پیام اسمانی ها به زمینی ها مشخص بود پیامی که اسمان با زمین اشتی میکرد.
هرکس سویی می دوید بعضی ها خود را روی زمین می غلطاندند لوطیان ساز و دهل آوردند و نواختند و مردم پایکوبان به رقص و آواز پرداختند فریاد می زدند و شادمان می چرخیدند و می رقصیدند و پروردگار را شکر می کردند اتشی بزرگ برافروختند.
همان طور باران ادامه داشت که صبح شد وهمه به خانه بازگشتند تا بقیه شکرگذاری را در خانه خویش ادامه دهند . رودخانه ها جاری شد ، چاله ها پر شد ، زمین تشنه سیراب گردید ، برکه ها تغذیه شد باران سه روز بارید مردم به نوبت به خانه مهمان ها می آمدند و در مقابل آن ها به احترام به سجده می رفتند و گریه می کردند و از خداوند تشکر می کردند به خاطر قدم آن مهمانان که باعث شدند خداوند آن جا را از خشکسالی رها کندشاد بودند.
آن ها مثل سه فرشته شده بودند فرشته های رحمت ، برکت و فزونی ، ارتباطی بین پروردگار و مردم آن دهکده مردمی که با کارهای شایسته ، یتیم پرستی و مهمان نوازی عرش خدا را لرزاند و ابرها برایشان اشک ریختند …
از سویی دیگر در دهات قبلی نیز باران شروع شده بود و مرتب می بارید همان دهاتی که به آن مادر و دخترانش ستم روا کرده بودند مردم آن دهکده نیز شادمان بودند فکر می کردند آن مادر و دخترانش سوخته اند فکر می کردند آن ها اهریمن بودند فکر می کردند چون آن ها را سوزانده اند و یا آزار داده اند خداوند برای آن ها باران فرستاده همه یکی یکی پیش ریش سپیدان وروحانی ده می رفتند ودست انها را می بوسیدند که باعث شدند باران بیاید وباران ادامه داشت می بارید انجا هم برگه وزمین ها تغذیه وسیر شدند قطر باران در ان ده به اندازه یک مدادبود وچنان با شدد می بارید که جوی ها سریع تشکیل شدند باران به طور مرموزی ادامه داشت وقطع نمی شدجوی ها بیشتر وبیشتر می شد از کوه ها اب سرازیر می شد کوچه ها پر از اب شد شاخه های درختان می شکست چند سقف خانه فرو ریخت انگار ابرها به زمین نزدیک شده بودند رفته رفته آنجا دچار سیل خروشان شد سیلاب همه را غافل گیر کرد طوفان هم از راه رسید واب را به اندازه ی یک ساختمان چند طبقه بالا برد ومانند هیولا یی که روی موجی سوار است به طرف روستا حمله کرد مانند کینگ کنگ فیلمهای تخیلی پا روی هر خانه می گذاشت خانه پهن می شد ،با خشم و غصب خانه ها را تا چند متر زیر آب فرو برد تیرکهای چوبی اجساد انسان وحیوان لوازم خانه روی اب شناور بود و تمام مردم روستا که دل آن مادر و دختران را شکسته بودند را نابود کرد و حتی حیوانی هم زنده نماند و همه چیز نابود شد…
پایان
سلام خسته نباشید میگم به اقای قزلباش به پاس زحمات