دعا برای زندگی پس از باران
خانواده ای که وضع اقتصادی خوبی ندارند ،پدر بعنوان خدمتکار در یکی از ادارات کار می کند و مادر خانه دار دارای دو پسر و یک دختر به هر سختی بود فرزندان بزرگ کردند
دو پسر داماد و راهی خانه خود شدند ولی دختر بعلت نداشتن جهیزیه مناسب ….
پسر بزرگتر دیپلم و بعنوان خدمات در اداره ای مشغول است
پس از چند سال کار و بهتر شدن وضع مای پسر داماد میشود
چند سال اول زندگی بعلت مشکلات اقتصادی! تصمیم بچه دار شدن نداشتند
بعد از هشت سال خداوند نوزادی به انها داد . روزگار میگذشت و خانواده سه نفره به سختی گذران عمر می کردند!
ماشینی نداشتند و با موتور رفت و امد می کردند . فرزند کوچک دو سال داشت مریض بدحالی شده بود و برای درمان چاره نبود که در تاریکی شب و عدم روشنایی مناسب درمحل ! به بیمارستان می بردند از چند خیابان باید می گذشتند و از انجا که بارندگی زیاد شده بود خیابانها به آبراهه هایی تبدیل شده بودند !!
در یکی از همین آبراهه ها چادر زن باعث برهم خوردن تعادل می شود و سه نفری بداخل اب می افتند و وضع بدتر می شود
و جراحت فرزند دوساله بیشتر می شود
با ماشین یکی از اهالی به بیمارستان مراجعه می کنند ولی گویا متخصص مشکلی برایشان پیش امده بوده و تشریف نداشتند! میگویند که باید هرچه سریعتر اعزام به مرکز استان شوند! از قضا راننده امبولانس هم نبود بهمین خاطر همان فرد خیر تصمیم می گیرد تا انها را به یزد برساند
نیمه های شب راننده با وجود خستگی با انها به طرف یزد حرکت می کند.
در اثر بارندگی در مسیر و تردد زیاد کامیونها و نیز خسته بودن راننده ماشین و تاریکی جاده در نزدیکی مسجد ابوالفضل ع ماشین با کامیون سنگ تصادف می کند و تمام مسافرین از دنیا می روند
کامیون هم با استفاده از تاریکی شب فرار را بر قرار ترجیح می دهد….
دو پسر داماد و راهی خانه خود شدند ولی دختر بعلت نداشتن جهیزیه مناسب ….
پسر بزرگتر دیپلم و بعنوان خدمات در اداره ای مشغول است
پس از چند سال کار و بهتر شدن وضع مای پسر داماد میشود
چند سال اول زندگی بعلت مشکلات اقتصادی! تصمیم بچه دار شدن نداشتند
بعد از هشت سال خداوند نوزادی به انها داد . روزگار میگذشت و خانواده سه نفره به سختی گذران عمر می کردند!
ماشینی نداشتند و با موتور رفت و امد می کردند . فرزند کوچک دو سال داشت مریض بدحالی شده بود و برای درمان چاره نبود که در تاریکی شب و عدم روشنایی مناسب درمحل ! به بیمارستان می بردند از چند خیابان باید می گذشتند و از انجا که بارندگی زیاد شده بود خیابانها به آبراهه هایی تبدیل شده بودند !!
در یکی از همین آبراهه ها چادر زن باعث برهم خوردن تعادل می شود و سه نفری بداخل اب می افتند و وضع بدتر می شود
و جراحت فرزند دوساله بیشتر می شود
با ماشین یکی از اهالی به بیمارستان مراجعه می کنند ولی گویا متخصص مشکلی برایشان پیش امده بوده و تشریف نداشتند! میگویند که باید هرچه سریعتر اعزام به مرکز استان شوند! از قضا راننده امبولانس هم نبود بهمین خاطر همان فرد خیر تصمیم می گیرد تا انها را به یزد برساند
نیمه های شب راننده با وجود خستگی با انها به طرف یزد حرکت می کند.
در اثر بارندگی در مسیر و تردد زیاد کامیونها و نیز خسته بودن راننده ماشین و تاریکی جاده در نزدیکی مسجد ابوالفضل ع ماشین با کامیون سنگ تصادف می کند و تمام مسافرین از دنیا می روند
کامیون هم با استفاده از تاریکی شب فرار را بر قرار ترجیح می دهد….
محمود حاجی محمدی
بازدید: ۴۰۲
برچسب ها:
چه داستان قشنگ و دردناکی !!!! واقعیت های شهر را در قالب داستان نوشتی و چه زیبا بیان کردی…. محمود خان استعداد شما احتمالا بیشتر در داستان نویسی است سعی کن از خط شعر بیای بیرون چون فقط مفهوم اصلی از شعرات درک میشه و آن هم با نوشته های بی قافیه و … کاملا بهم میریزه ولی خدایی اگه داستان بنویسی (واقعی یا تخیلی) قشنگ می نویسی…. روش فکر کن من که لذت بردم از داستانت ولی به شرطی که کوتاه و مفید باشه و تعدادش مثل در کم!!!