کودک لیف فروش
ساعت ۶ عصر یک روز بهاری بود.پسرک لیف فروش بساطش را کنار یک مغازه شیرینی فروشی پهن کرده بود و روی زمین پیاده رونشسته بود، یک آن، نظرم را به خود جلب کرد،خوب که براندازش کردم به نظر ۹ساله می آمد لاغر، سبزه با موهای تراشیده . قبل از اینکه وارد مغازه شوم چندلحظه ای مکث کردم ،با چشمان قهوه ایش به من زل زده بود . عجله داشتم باید کیکی را که سفارش داده بودم می گرفتم و به خانه می بردم هنوز چندکار نیمه تمام دیگر هم داشتم تعدادی را برای جشن تولد خودم دعوت کرده بودیم.
به داخل مغازه نگاه کردم مغازه پر بود از مشتری های خانم و آقا . همزمان که چندنفر وارد مغازه می شدند آن هایی هم که سفارشاتشان را گرفته بودند از مغازه بیرون می آمدند ولی هیچ کس به این پسر توجه نمی کرد. جلوی پای پسرک یک جعبه چوبی قرار داشت که برعکس گذاشته شده و روی آن پارچه ای انداخته بود و لیف های رنگارنگ را روی آن چیده بود یکی سبز، یکی صورتی یکی بنفش و… یک پایم روی زمین و یکی دیگر روی پله اول خشک شده بود نمی توانستم وارد مغازه شوم بوی تازه انواع شیرینی و کیکی جات تازه فضای پیاده رو را پر کرده بود با خود می اندیشیدم که چطور این پسر بوی خوش کیک ها را تحمل می کند و دهانش آب نمی افتد ؟چرا این موقع روز او اینجا است مگر درس و مشق ندارد ؟ اصلا آیا به مدرسه میرود یا نه ؟ در این لحظه دلخوشی اش چیست؟ فروش لیف؟ راستی آرزوهایش چیست ؟که بزرگ بشود و برود دانشگاه ؟ مهندس بشود یا دکتر؟ آیا به آرزوهایش فکر می کند یا تنها آرزویش فروش یک لیف است از رهگذری که از آنجا می گذرد؟
وارد مغازه شدم سفارشم را گرفتم بیرون که آمدم پسرک بی توجه به من ، رهگذران و نگاه ها و حرکات آن را زیر نظر داشت در حالیکه از پسرک دور می شدم به روز تولدم اندیشیدم به پدر و مادری که مسئول بزرگ کردن من بودند به تولدش فکر می کردم به پدر و مادرپسری که مسئول درست بزرگ کردنش نبودند یا نمیوانستند باشندو به جامعه ای که نمی تواند یا نمی خواهد یا نمی شود مسئول پرورش دادن استعدادهای تمام فرزندان سرزمینش باشد .در آن لحظه خدا رو شکر کردم که کودکی من شبیه کودکی این پسر نبود تصمیم گرفتم برگردم ، جلو رفتم و سوال کردم : آقا پسر لیف ها دانه ای چند؟ پسرک پاسخ داد: ۵۰۰۰ تومان ، ازش یک لیف خریدم لیفی که نخ های بافته شده آن با گره هایی محکم به هم متصل شده بود از کجا معلوم، شاید این گره ها همان آرزوهای ناگفته و نا نوشته ی پسرک بود که در پیچ وتاب نخ ها خودنمایی می کرد.
بی بی الهه حسینی نسب
همین پسرک لیف فروش پدری مریض که خونه نشین است و برادری معلول و چند خواهر و برادر دیگر هم دارد و برای مایحتاج زندگیشان لیف ها را مادرش می بافد