روزهای سیاه
هنوز۲۰ سالم تموم نشده بود که با امیر از طریق یکی از دوستان برادرم آشنا شدم. او شغل درست و حسابی نداشت، گاهی با ماشین کار میکرد و گاهی در زمین زراعی مردم به کشاورزی مشغول میشد.
امیر۲۴ ساله بود و تا قبل از خواستگاری او رو ندیده بودم. وقتی با خانواده اش به خواستگاری ام آمد پدر و مادرم بدون هیچ تحقیقی با ازدواجمان موافقت کردند. ما در روستا زندگی میکردیم و اعتقادی به تحقیق و پرس و جو نداشتیم. با استخاره زندگی ام را با امیر در شهری بزرگ آغاز کردیم.
دو ماه اول زندگی ام خوب بود ولی بعداز آن سر هر چیز کوچکی مرا به باد کتک می گرفت. وقتی به خانواده اش میگفتم و اعتراض میکردم توجهی به من نمیکردند. تا جایی که حتی از دست پدرش هم کتک میخوردم و میگفتند اگر به خانواده ام بگویم مرا خواهند کشت.
در خانه را قفل میکردن که مبادا از خانه فرار کنم. ساعتها تنها بودم و با خودم فکر میکردم چه اشتباه بزرگی کردم. البته آن موقع دختری بی تجربه بودم و امیر اولین مردی بود که به طور جدی پا به زندگی من گذاشته بود و تا قبل از او پیش نیامده بود که با پسری به طور جدی صحبت کنم. همین یک ذره توجه او به من باعث شد که فکر کنم او تکیه گاه خوبی برای من میشود و مرا از زندگی در روستا نجات میدهد.
راستش را بخواهید چون محبتی از جانب خانواده ام هرگز ندیده بودم باعث شد این تصمیم نادرست را بگیرم.
صدای فریادی رشته افکارم را پاره کرد خیلی ترسیده بودم صدایی مثل همهمه چند نفر، با خودم گفتم حتما توهم زده ام، از بس کتک خورده بودم شبها کابوس میدیدم. پیش خودم گفتم حتما خیالاتی شدم. توی افکار خودم بودم که یکهو چند نفر وارد خانه شدند.
صدای امیر را از بین صداها تشخیص دادم، از لای در نگاه کردم که ببینم اوضاع از چه قرار است. با کمال ناباوری. امیر را با سر و رویی شلخته و به هم ریخته با چند نفر از دوستانش که مثل خودش بودن، دیدم، طوری که او را تا به حال در این وضع ندیده بودم. بوی نامطبوعی تمام فضای خانه را آغشته کرده بود، که بعدها فهمیدم بوی الکل و مواد مخدر بوده. حالم دگرگون شد و دچار سردر شدیدی شدم، از اینکه مردان غریبه را به خانه آورده بود ناراحت شدم.
وقتی وارد اتاق شد به او گفتم این چه کاری است که با من میکنی اگر..
جمله ام را ناتمام گذاشت و با مشتی محکم به صورتم کوبید و گفت، اگر چی، حتما به خانه پدرت برمیگردی!
فریاد میزد و میگفت دهاتی چطور برمیگردی تو که جایی رو بلد نیستی. در خانه رو هر روز قفل میکنم تا آرزوی رفتن به دلت بماند، این فضولی ها به تو نیومده، وسایل پذیرایی رو سریع آماده کن.
با اشک و گریه مجبور بودم به حرفش گوش کنم. رفتم توی آشپزخونه و مشغول چای درست کردن شدم و آنها به کار مواد کشیدن مشغول شدن، همین که توی حال و هوای خودشون بودن، فرصت رو غنیمت شمردم و یواشکی به حیاط رفتم، به فکرم زد که در همون لحظه از خانه فرار کنم، ولی نه جایی رو بلد بودم نه پولی داشتم که به روستای دور افتاده مان برگردم، در ضمن خانه پدرشوهرم در همسایگی ما بود، خودم را به خدا سپردم و گفتم هر چه پیش آمد.
چادرم را در دستم گرفتم و در حیاط را باز کردم، ناگهان در خانه روبه رویی باز شد و یک زن میانسال بیرون آمد. چهره مهربونی داشت احساس کردم میتوانم به او اعتماد کنم.
انگار از دیدن من شوکه شده بود، به او گفتم تو رو خدا کمکم کن، من تازه به اینجا آمده ام.گفت من، همسرت و خانواده اش را میشناسم اما..
حرفش تمام نشده بود که امیر صدایم کرد، به او گفتم ببخشید همسرم کارم دارد، قبل از اینکه امیر متوجه شود در را بستم.
حس خوبی داشتم که چند کلمه توانسته بودم با آن خانم مهربان صحبت کنم، برای یک لحظه تمام غصه هایم را فراموش کردم.
فاطمه لیریایی
ادامه دارد…