یادداشت های سردستی (۳۶) گهر و گوهرهای گم شده ایران (قسمت دوم)

دسته: محمد علی پورفلاح , یادداشتهای سردستی
یک دیدگاه
یکشنبه - 28 مرداد 1397

دو جوان لر راهنمائیمان می کند که الاغ برای حمل بار هست. یکی کرایه می کنیم به ۷۰ هزار تومان. و تا خر برسد، دسته پیاده ها حرکت می کنیم. سراشیبی تندی هست و بعد مسیر سنگلاخی شروع می شود. رودی جاری است با آبی فوق العاده شیرین و زلال و سرد. راه باریکی که از قدم های رفتگان درست شده است در تمام مدت، مسیر را به ما نشان می دهد. کشاله راه را می گیریم و علی مددی می گوئیم و می رویم و می رویم. قدم به قدم. هوا گرم است و اذیت می شویم. صدای آب در تمام مدت همراه ماست. درختان هم کم کم پدیدار می شوند. و آنقدر تودرتو هستند که نتوانی از میانش بگذری و به ناچار باید از خط باریک کنار آنها عبور کنی.

در هر چندصد متر یکبار می نشینیم و نفسی چاق می کنیم و دوباره حرکت. جوان ترها جلو می روند و ما عقب تر. جوان ها ماری دیده اند و تا می رسیم سنگی را نشان می دهند. سنگ را برمی داریم و یکی از همراهان افعی کوچکی را می گیرد و توضیح می دهد که زهرش چطور است و با ما چه می تواند بکند.

حالا همگی خسته شده ایم. بدی کار این است که نمی دانیم چقدر دیگر باید برویم. حالا بیشتر از دو ساعت است که در راهیم. گرما امانمان را بریده است. می نشینیم و ناامید از اینکه به این زودی ها به مقصد برسیم، نفسی تازه می کنیم. برای اینکه خودمان را از راه بدر ببریم، کلی در مزایا الاغ این حیوان همراه انسان در طول تاریخ حرف می زنیم. و همه به این نتیجه می رسیم که جهان بدون خر، چیز مهمی کم داشت و هرگز بدون او، تمدن بشر به اینجا نمی رسید.

ساعت از سه گذشته که صدای یکی از همراهان بلند می شود که گهر پیدا شد. با شور و شوق قدم برمی داریم. روی تخته سنگی می ابستیم. دریاچه گهر آبی و طناز و آرام در آنجا نشسته است. عکسی می گیریم و با خیال اینکه راهی نمانده، قدم تند می کنیم. غافل از اینکه هنوز چند کیلومتری فاصله هست. زود نفس سوز می شویم. به هر جان کندنی هست از مسیر سنگلاخی عبور می کنیم و به فضای جنگل مانندی می رسیم. صدها درخت تناور در کنار هم روئیده اند.

ساعت نزدیک ۴ بعد از ظهر هست که به لب دریاچه گهر می رسیم. ساحل تمیز نیست. سی، چهل نفری آنجا هستند. همه در پناه چادرهای مسافرتی. ما هم چادرها را سرپا می کنیم. همه خسته اند. دوستانی که زودتر رسیده اند، تنی به آب دریاچه زده اند. تعدادی هم از فرط خستگی، دراز کشیده و خوابشان برده. به مدد سایه درختان و آب فراوان، از گرمی خبری نیست.

لقمه ای غذا در دهان می گذارم و تنی به آب می زنم. فوق العاده سرد است و تحملش سخت. اما خستگی را از تن می زداید. تا استکانی چای بخوریم و با اطراف آشنا بشویم، عصر شده است. اینجا نه توالتی هست نه اطمینانی برای خوردن آب دریاچه. چرا که احتمال می دهند بدلیل آب تنی انسانها، آلوده بشود. باید از سر چشمه آب برداشت که با ما اندکی فاصله دارد. چون می دانم در طرف دیگر ساحل گهر _ که مسیرش از شهرستان درود می گذرد _ امکانات بیشتری دارد، به آن سمت ساحل می روم. ولی گهر بزرگ است. به جهت تقریب به ذهنتان، فرض کنید حداقل ۱۰۰۰ بار، بزرگتر از دریاچه آهنشهر خودمان. با آبی به زلالی اشک چشم و به آن اندازه خنک که نمی توان مدت مدیدی در آن، دست نگه داشت.

نیم ساعتی از ساحل غرب به شرق، فاصله هست. بازم هم بر راه باریکی از قدمهایی که قبلاً رفته و آمده اند. ساحل شرق هم امکانات زیادی ندارد. چند توالت و تعدادی چادر آماده و سرپاشده که اجاره می دهند و یک سیاه چادر که در آن می توان غذا سفارش داد و خورد و تعدادی قایق بادی برای آنکه اجاره کنی و در دریاچه، خودت پارو بزنی.

تا برگردم، هوا هم تاریک شده و تنها روشنایی محیط، نور چراغ قوه ها یا آتشی است که افروخته اند. همسایه هامان بسیار پرسر و صدا و پرجنب و جوشند. یا می خوانند و می رقصند _ مخصوصاً دسته از جماعت کرد که بیش از سه، چهار ساعت دایم بصورت دسته جمعی، رقصیدند _ یا بدون توجه به سردی آب، تن به دریاچه زده اند. اینقدر ساکت و بی سر و صدائیم در مقایسه با دیگران که این سوال فلسفی برای همراهان پیش می آید که چرا یزدی ها اینهمه آرام و مآخوذ به حیا هستند. هر کس پاسخی داد. اما هنوز هم این پرسش برای من باقی است که چرا آن شور و شر و آن شادی های بی دلیل، در ما نیست؟

شامی می خوریم در تاریکی و برنامه های فردا را مرور می کنیم و در چادرها، می خوابیم. می گویند که اینجا گراز دارد و حتی تابلو کوبیده اند که احتمال زورگیری هم هست.

آنقدر خسته ایم که صدای موسیقی و فریادهای مستانه همسایه ها را نمی شنویم. نیمه شب بیدارم می شوم و هنوز در چادرهای اطرافمان، خیلی ها بیدارند و مشغول سر و صدا.

صبح برای قضای حاجت باید به دل طبیعت بروی. اینجا همه چیز بدوی و اولیه هست. و همین جای گله از لرستانی ها. بنظرم می شد با فراهم کردن اندکی امکانات اولیه زندگی، مثل توالت و آب سالم و تمیزی محیط، طراوت گهر را صدها برابر کرد. به شوخی به دوستان می گفتم باید مدیریت اینجا را به شرکت سنگ آهن چغارت بسپارند تا چند صد نفر نگهبان و نظافتچی و عمله و اکره، برایش فراهم کند و ساحل گهر را بکند، دسته ی گل.

هنوز خورشید بالا نیامده، تعدادی از پیرمردها که معلوم می شود، همه بازنشسته هستند، تن به آب سرد گهر زده اند و موجب تعجب همه ما می شوند.

صبحانه ای می خوریم. برخلاف زمان آمدن، اکنون خبری از خران باربر نیست. چاره نداریم که بارهای اضافه را بین همراهان تقسیم کنیم. ساعت از ۹ صبح گذشته که راه می افتیم. هم مسیر را می شناسیم و هم میدانیم که مینی بوسی که دیروز اجاره کرده ایم، ساعت ۱۲ سرمی رسد.

راه طولانی و پاها هنوز خسته و بار سنگین است. ولی باید رفت. قدم به قدم. از سنگلاخ ها و راههای باریک می گذریم. وقتی صدای آب در گوشمان می پیچد، امیدوار می شویم که راه را درست آمده ایم. سه ساعت قدم برمی داریم. زیر درختی می نشینیم تا همراهان عقب افتاده برسند. ناهاری می خوریم و سخت ترین قسمت مسیر، سراشیبی تندی است که مینی بوس ها بر فراز آن منتظر دوستداران طبیعت و گهر، آماده ایستاده اند. با هر جان کندنی هست در گرمای ظهر به بالای قله می رسیم. مینی بوس ما هم هست. تا بارها را زمین می گذاریم و راحت می شویم، به فکرم می رسد که ای کاش مسئولان همتی کنند و مثلاً تله کابینی برای اینجا دست و پا می کردند تا خانواده ها هم بتوانند از گهر زیبا، بهره ای ببرند. دوستی گفت: لذت گهر و اشترانکوه به همین دست نخوردگی و بدوی بودنش هست. شاید حق، همین باشد.

وقتی در مینی بوس از فراز اشترانکوه و سلسله جبال عظیم زاگرس پایین میآمدیم با خودم می گویم دریاچه گهر، گوهری از گوهرهای فراوان ایران است که در میان بی توجهی مردم و بی سلیقگی مسئولان گم شده است.

محمدعلی پورفلاح بافقی


پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۱۹۳
برچسب ها:
دیدگاه ها
همکار این نظر توسط مدیر ارسال شده است. دوشنبه 29 مرداد 1397 - 8:07 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

اقای پورفلاح دیگه قافیه ات تنگ اومده.به بافق فردا چه.رانتت را بیخودی خرج نکن.من هم میخوام از سفرم به یزد بنویسم

You cannot copy content of this page