خاطرات تاریخ گذشته (۳)

دسته: مقالات
بدون دیدگاه
یکشنبه - 4 شهریور 1397

تصور کنید گلوله چهار لول ودوشکا که به هواپیما شلیک می کنند با جسم انسان چه می کند.
همینطور که منتظراسیر شدن بودیم یکی از بچه های یزد از راه رسید وپرسید که چرا نشسته ایم.گفتیم نمی شود ازاینجا عبورکرد.مجبوریم اسیر شویم.گفت فایده ای ندارداسیرنمی گیرند فقط می کشند.من هم می خواستم اسیر شوم جلوی چند عراقی دستهایم را بالابردم آنها کلی خندیدند وسپس مرابه رگبار بستند.تاپشت سنگ نشسته بودهردودستش زخمی شده بود .صحبتهایش تصمیممان را عوض کرد.مرگ با آزادی بهترازمرگ درقفس بود.
محمود کمی می ترسید قرارشد اول من ازمعبرعبورکنم .سپس محمود پشت سرم بیاید.ازمحمود خداحافظی کردم اشهدم را خواندم وشروع به دویدن کردم.مسیری تقریبا صد متری که پوشیده شده بود از چمن راباید می دویدم.هیچ جان پناه یا سنگری درمسیر نبود .با حرکت من تیربارها شروع به شلیک کردند.باآهنگ خاصی تیراندازی می کردند .تعدادی ازعراقی ها کف می زدند وهورا می کشیدند. همین عراقی ها که اینروزها برادران دینی ماهستند وآزادانه درشهرهایما می تازند .حتی راحتتراز خودمان. تیربارهازیرپایم را درو می کردند.اینطور صحنه هایی را درفیلمهای وسترن آمریکایی دیده بودم که یک نفر در حال دویدن است واز هرطرف به او شلیک می کنند .گاهی برای تنوع چند تیر بسمت سرم شلیک می شد.سفیر گلوله هنوز در گوشم هست صدایی آشنا که بعد از سی سال مثل روز اولش در گوشم زوزه می کشد وبا اعصابم بازی می کند.تقریبا هرروز این صدارامی شنوم.چنان دویدم که اگر المپیک بود اول می شدم.به شیار کوهی رسیدم .خودم را درون آن پرتاب کردم.ومنتظر محمود شدم.باحرکت محمود تیربارها دست از سرم کشیدند وبسوی محمود نشانه رفتند.لحظه سختی بود تماشای جان دادن رفیق در حالی که هیچ کاری نتوانی برایش انجام دهی.چنان به تیرش بستند که گریه می کرد ومی دوید.محمود هم جانانه دوید و بسلامت رسید اما راهش را کج کرد ونتوانست به من برسد آنقدر ترسیده بود که من رانمی دید .فقط می دوید.شیار کوه تقریبا امن بوداما نمیتوانستم زیاد آنجا بمانم چون هرلحظه ممکن بود باآرپی جی شیاررا بر سرم خراب کنند. باید زودآنجارا تخلیه می کردم.از شیار کوه بیرون آمدم وبراه افتادم. سه روز بود که غذا نخورده بودم .بسیار تشنه بودم به نهر آبی رسیدم سرم را داخل نهر آب گذاشتم وخوردم کمی که سیرآب شدم متوجه شدم آب گل آلود است .براه افتادم صد متری نرفته بودم که متوجه چند بعثی شدم که با تیربارراهم را سد کرده بودند.نزدیک مرز رسیده بودم .عراقی ها یک تیربار گذاشته بودند تا هرکس راکه زنده به اینجا رسید از پادرآورند.آن سه نفرایستاده بودند .مرا دیدند.چون تنها بودم واسلحه ای نداشتم یکی از آنها بدون اینکه عجله کند پشت تیر بار دراز کشید وشروع به شلیک به زیر پای من کرد.دو نفر دیگربا فاصله ای تقریبا پنج متری ایستاده بودند وکف می زدندوخنده های مستانه سرمی دادند.راه فراری نداشتم اینجا پایان راه بود همینطور که خواستم فرار کنم افتادم.شروع به چرخیدن روی زمین کردم آن بعثی هنوز نیت کشتنم را نداشت وفقط با تیربار بازی می کرد وکنارم را هدف گرفته بود. ….
ادامه دارد محمد رضارضایی بافقی


پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۱۹۲
برچسب ها:

You cannot copy content of this page