مراد و سگ نابینا
نویسنده: سیروس قزلباش
تقدیم به بانو (میم)وتقدیم به همه بچه های روستایی شهرستان بافق
عید بوی بانوفاطمه میدهد امسال،برهمگان مبارک عید امسال
پسربچه ای ده ساله به نام مراد هرروز مجبور بود برای رفتن به مدرسه ازروستای خود تا شهرستان بهابادمسافتی را پیاده طی کند …یکروز برف سنگینی لباس عروس برتن ان منطقه کرده بودوراهها ی روستا بسته شده بود.مرادعاشق مدرسه بود ودوست نداشت بخاطربرف باری مدرسه را تعطیل کند.هرچه مادرش اصرار کرد که ان روز مراد به بهاباد نرود بی فایده بود واوبا یک ساعت دیرتر از هرروزحرکت کردو ازراه دیگری که مسیر طولانی امابهتری داشت از روستا خارج شد.هنوزکاملااز روستا دور نشده بودکه زوزه گرگی بگوشش رسید.بی توجه به راه ادامه دادچون کمی می ترسید با صدای بلند آواز میخواند وجلو میرفت وردپای کوچکی به جا می گذاشت .گاهی حس میکرد کسی یاحیوانی اورا تعقیب میکند .اما به عقب که نگاه می کرد کسی وجود نداشت .سرما صورتش را سرخ کرده بودساعتی طول کشیذ تا به کوهپایه رسید وحالا بالای جاده ای رسیده بود که روزانه ازانجا عبور میکرد اما برف صحرا را متحدالشکل کرده بود وهمین باعث شد مسیر را گم کند اندکی دور خودش می چرخید اما بی فایده بود زوزه وعبور ومرور گرگها را پشت تپه ها حس میکرد اما حس جهت یابیش دیگر کار نمی کرد حتی نمی توانست مسیر برگشت را پیدا کند صدای زوزه گرگ هابه سوزسرما می افزود ترس گرگها باعث میشد باعجله مسیرپراز برف را به مقصدی نا معلوم طی کند وبه همین خاطر مرتب در گودالهای برفی فرو می رفت وچون قدوقواره کوچکی داشت بسختی از گودال بیرون می امدوقتی در چاله بعدی فرورفت سعی کرد بیرون بیاید که چشمش به چشمان سرخ وبراق چند گرگ افتاد که جلویش ایستاده بودند پشت سر را نگاه کردتعدادی هم انجا ایستاده بودند.گرگهای گرسنه گردن را یک وری گرفته وجلو می امدند انهاحلقه ای تشکیل دادندواهسته به طرف او قدم پیش می کردند صدای شرشر پنجه های گرگ ها که به برف فرو میرفت مراد را به گریه وا داشت ،هرلحظه حلقه محاصره تنگ وتنگ تر میشد حالا صدای نفس گرگها وصدایی که از گلو خارج میکردند مثل صدای دراهنی که خشک باز وبسته می شود ایجادمی شد. خرخر نفس هایشان کاملا بگوش می رسیدوبخارزیادی ازدماغ ودهان بازانها خارج میگردید واب دهان چسبناک که از لابلای دندانهای سپید انها برزمین می ریخت ودهانی که تا بنا گوش چاکیده بود،وحشت مرادرا بیشتر میکرد حتی می ترسید فریادبزند بغض گلویش را می فشرد،گاهی اهسته التماس میکرد گاهی اشک می ریخت اما حرکت نمیکرد بدنش مثل یخ شده بود ،افتادن تا نیمه در گودال برف، یخ زدن دست وپایش بر وحشتش بیشتر می افزود گویی کابوس می بیند.با زوزه باد وزوزه گرگی که سر به اسمان کرده بود اهنگ دلخراشی خلق شده بودکه مراد رابیشترمیترساند. سرماگلویش را می فشرد و تا استخوان نفوذ میکرد واجازه فریاد نمیداد…باحمله اولین گرگ بغض مراد ترکید وانچنان جیغ عجیبی از ته دل براورد که پژواک صدایش تا دور دست ها رفت ،گرگها حمله را اغاز کردند لباسهای ضخیم وزیادی بر تن مراد بود که باعث می شد دندانهای گرگها کمتر به گوشت واستخوان برسند .مراد دست ها را روی سروصورت گرفته بود اماگرگها ازلباسها اورا کشانده واز چاله خارج کردند وبه جانش افتادند مراد دست وپا میزد وگاهی با زدن لگدی گرگی را اندکی ازخود دور می ساخت کوهها نیز صدای جیغ وفریاد مراد راتقلید میکردند وبه دشت وکوههای دیگر می رساندند.چند گرگ پاهایش را وگرگهای دیگر لباس وکت اش را به دندان گرفته وهرکدام به سویی میکشاندند شاید بیش از پنجاه مترگرگهای گرسنه او را جابجا کرده بودند انقدر دربرف واب وگل وخون مراد راغلت می دادندکه مشخص نمی شد ان یک انسان است ودست تا مچ را له وصورتش را غرق خون کرده بودند دیگر صدایش مثل اینکه سرمای شدید خورده باشد بیرون نمی امد کتاب ولوازمش که در کیسه ای بود توسط گرگهای دیگر تکه پاره شده بود ونهارونانی که مادرش برایش گذاشته بود را بلعیدند.حمله گرگها مثل حمله سرخپوست ها جنجالی وپرازسروصدابود لباسهایش تکه وپاره شده بود وخودش می دانست چیزی به تکه وپاره شدنش باقی نمانده…
ازنظرغریزی گرگها وقتی شکاری را خسته میکنند تیر خلاص را با فشردن گلویش رها می سازند گرگی که از همه کشیده تر وتیره تر بود گلوی مراد راگرفت دندانها را روی لوله گلوجابجا میکرد تا دقیقا مسیر تنفس اش را ببند چشمان مراد در حال سپید شدن بود صدای مادرش صدای برادران ،پدر،معلم یکی پس از دیگری در ذهن تداعی میکرد “مراد مراد بیا پای تخته .مراد مادرم .لباس گرم بپوش .مراد بریم بازی مراد مراد”…مراد در حال جان دادن بود سرش بطرف اسمان توسی رنگ ودم کرده بود وهرلحظه دنیا تیره تر میشد نفسش از گلو بالا تر نمی امد صورتش در حال کبود شدن بود .مگر پروردگار عالم نمیدانست که او پسر بچه کوچکی بیش نیست مگر نمی داند که او این همه سختی را فقط برای با سواد شدن میکشد چرا خدای مهربان کمکش نمی کند .مگر نمی داند حتی درحال خفه شدن هم اسم او را به زبان می اورد ذکرش را در دل میگفت .مگرخدانمیداند او روی همه دفترهایش نوشته به نام خداوند بخشنده مهربان پس مهربانی خدا چرا شامل حالش نمی شد…پارس وهمهمه گرگها بیشترمیشد ومرگ مراد نزدیکتر میگردید چشمان به حالت ترس گرد وبی حرکت بود اما چون در حال خفه شدن انسان قدرتش بیشتر می شود کمی زیردست وپای گرگها مثل مرغ سر بریده تکان تکان میخورد دراخرین لحظه جان دادن بودکه ناگهان گرگ ها همزمان بی حرکت ماندند وبه سوی دیگری خیره شدند صدای عجیبی گرگ را میخکوب کرده بود چند گرگ به طرف صدا پشت کوپه ای از برف رفتند اما یکدفعه صدای سگ توله سر دادند انگارحیوانی انها را از پا دراورده بودگرگهای دیگر از مرادکه ازخون پیدانبود کمی فاصله گرفتند سکوتی انجا را فرا گرفت صدای پای حیوانی به گوش گرگها رسید ناگهان سگی تنومند مثل شیر به سوی انها میدوید انچنان سرعت داشت که انگار سوارکاری رزمنده می تازد اماان سگ حالات عجیبی داشت انگار چشمانش نمیدید که چپ وراست می دوید. سکوت شکسته شد واین بار گرگها به طرف سگ حمله ور شدند دست مراد تا مچ له وصورتش خراشیده واز خون پیدا نبود صورتش کبود وگردنش خون الود بوداماحس می کرد چیزی به یاریش امده به سختی گوشه چشم راستش رانیمه باز کرد وسگ وگرگها را تیره وتار، نظاره کرد.سگ به یاری جدالی نابرابر امده بود جدال مرگ وزندگی ،در حرکت اول شجاعانه چند گرگ را که به او نزدیک شدند را از هم درید پارس کنان از چپ وراست گاز می گرفت وپنجه می کشید انگار شیری میان کفتارهاست گرگهای دیگر از سروکولش بالا می رفتند اما با هر گاز گرگی لنگان لنگان از انجا دور میشد هر گاز سگ باعث می شد گرگ زخمی صدای توله سگ سر دهد.سگ خسته ونامید نمیشد اما انقدر تعدادگرگهازیاد بود که انگار از انها کم نمیشد بدن سگ انقدر گاز گرفته شده بود که رنگش از خون معلوم نبودگاهی زیر می افتاد وگاهی بر گرگان سوار بالاخره گرگها یک پای سگ را جویدند واز بدنش جداکردنداماسگ دست از مبارزه برنداشت انگار قصد داشت جانش را برای ان پسر بچه برکف بگذارد.با سه پا وبدنی تکه وپاره به مبارزه ادامه میداد هر گرگی که به مراد نزدیک می شد با بدن غرق خونش گرگ را از پا در می اورد.چند گرگ که وحشت کرده بودند میدان را خالی کردند اما هنوز تعدادی دست برنمیداشتند سگ قهرمان تا اخرین توان مبارزه میکرد گویی که تاپای مرگ باید مبارزه کند…مرادباان حالات گاهی سگ را صدا میزد انگار که ان سگ را می شناخت .
از سوی دیگر مردم روستا که متوجه سروصدای گرگ وپارس سگ شده بودند به طرف کوهپایه میدویدند وفکر میکردندگرگها به رهگذری حمله کرده اند مردم هی هی کنان به میدان مبارزه نزدیک میشدند.گرگهای باقی مانده وقتی صدای نزدیک شدن مردم را دیدند به کوهها گریختند…مراد باچشمی نیمه باز برخود میلرزید وکشان کشان خود را به سگ رساند چشمان ابی رنگ سگ مثل کسی که اب مروارید دارد شق وبی حرکت بود خون تمام بدنش را سرخ کرده بود واطرافش بخصوص پای قطع شده از رانش خون زیادی روی برف ها ماسیده ومثل ژله لخت شده بود مراد خود را روی سگ انداخت بغلش کرد اشک سردش از صورت خون الودش اهسته بیرون میزدوبه بدن داغ سگ فرومی ریخت سگ قهرمان وشجاع جان خود را برای نجات پسر بچه ای ازدست داده بود سگ دیگر نفس نمی کشید مردم به انجا رسیدند همگی گیج ومات به یکدیگر نگاه می کردند انجا پر از لاشه تکه وپاره ی گرگ بود برفها زیر جدال ،ابکی وسرخ شده بودند تعدادزیادی گرگ یکجا مرده بودند تعدادی هم نیمه جان خود را روی برف ها میکشیدند پسر بچه ای روی سگی افتاده بود هر طرف گرگی مرده بودوتا شعاع یک متری روی برف سپید راقرمز کرده بود مردم انگشت به دهان مانده بودند زیرا وجود سگ درانجا برای همه معما بودکه از کجا امده چرا حتی با قطع عضوی ازبدنش تااخرین توان مبارزه کرده.مردم سراسیمه مراد را به درمانگاه شهرستان بهاباد رساندند…
یک ماه بعد…
مرادهنوزدست وسروصورتش باند پیچی بود اما حالش خوب شده بود وخطری جانش را تهدید نمیکرد.مردم ومعلم مرادخیلی دوست داشتند سر از راز ان سگ دراورند اما مراد سکوت میکرد انگار همه مردم را دشمن ان سگ میدانست امااز معلم نتواست راز را پنهان کند وقتی معلم به عیادتش امد همه بچه های کلاس هم امده بودند معلم کنار مراد نشست وچند دقیقه بعد از او سوال کرد
ـ مرادجان تو جایی بودی که تا چند کیلومتر کسی صدایت را نمیشنید ان سگ چطور به کمک تو امد مردم میگویند ان سگ کور بوده ودر جای دیگه زندگی میکرده انجا چکار میکرده.
مراد اندکی بدنش سرد شد اشکها از لابلای باند صورت بیرون میزدپدرومادرش هم انجا بودند اخمی به پدرش کرد پدر مراد دوست نداشت حرفی از سگ به میان اید به مراد اشاره کرد چیزی نگوید انگار پدر مراد از روشن شدن راز خشنود نبود اما مراد دست راستش که کاملاباند پیچی داشت را اهسته بالا اورد وگفت:
ـاقا اجازه؟
ـ بگوپسرم بگو.
ـ دوسال پیش ان سگ مریض شد وبدنش زخمهای زیادی پیدا کرد.مردم روستا میگفتند ممکن است ان سگ هار باشد بیماری داشته باشد وبه بچه ها وحیوانات دیگر سرایت کند
مراد نگاهی به پدرش کرد پدرش سرش را پایین انداخت واهسته گریه می کرد وبا دست به سرخودش میزد وبچه ها ومعلم بیشتر کنجکاو شدند که چرا پدر مراد انچنان از راز سگ وحشت دارد.
ـ مرادجان از چیزی نترس بگودیگه ؟انگار بابات خوشش نمیادمن معلم توهم بگو دیگه؟
مرادسرش را پایین انداخت وادامه داد.
ـ برای اینکه ان سگ را بیرون کنند مردم که که سردسته انها بابای خودم بود با سنگ وچوب به جان سگ نابینا وزخمی افتادند واز روستا بیرونش کردند،کاری از دست من هم بر نمی امد،ان روز دلم سوخت از روستا بیرون رفتم سگ توی شکافی بین دوسنگ بزرگ ،در تاریکی وحشت زده پنهان شده بود برگشتم مقداری نان و دارو برایش بردم زخم بدنش را شستم وبا پارچه بستم تمام بدنش غرق خون بود اقا معلم سگ کور بود اما میفهمید دستهایم را لیس میزد .تشکر میکرد از ان سال هر روز که مدرسه می رفتم سر راهم پشت سنگ میرفتم او از قبل میدانست میایم از شکاف بیرون می امد ومنتظرم بودهمیشه نصف غذایی که مادرم برای نهار برایم می گذاشت به او میدادم وقتی از مدرسه هم برمیگشتم از غذای مانده واستخوان تکه نان برایش می اوردم سگ نابینا بود همیشه بین دوسنگ بزرگی در شکافی پنهان بود بجز من از همه ادمها میترسید.
معلم نگاهی به پدر مراد انداخت واز مراد پرسید
ـ خب مراد اون روز تو از بالای روستا رفتی ان سگ چطور پیدایت کرد؟
ـ نمیدانم من همیشه سر ساعت مدرسه میرفتم ونصف غذایم را سروقت به اومی رساندم اگر بعضی موقع مثل جمعه ها دیر میامدم جلوتر می امد شاید وقتی من خیلی دیر کردم دنبال غذا میامده چون میدانسته من حتمامی ایم شاید هم چون کور بود گوشهایش قویتر بوده نمی دانم نمی دانم اقا معلم…به هر حال شایدمسیری که رفتم را بو کرده تا به من رسیده.
معلم سر مراد را به روی سینه خود قرار داد بچه ها دورمراد جمع شدند ومعلم بادست مراد رانوازش میکرد وبا چشم پدر مراد راملامت.
پایان
با سلام و عرض خسته نباشید
لطفا نوشته شیخ محمد تقی را در تبلیغات اسیاتک به درستی بنویسید
به اشتباه شیخ محد تقی نوشته شده
با تشکر