گند زن، زندگی، آزادی هم بیرون زد

دسته: عمومی
بدون دیدگاه
دوشنبه - 28 اسفند 1402

 

 

بعضی ها انگار هیچ وقت بزرگ نمیشوند حتی ۴۰-۵۰ساله هم که میشوند بدون تفکر و تحلیلی از خودشان، فقط بلدند طوطی وار حرف های رسانه ها و  کسانی که بیشتر تحت تاثیرشان قرار میدهند را تکرار کنند

دیروز صبح در حال پیاده روی در پارک سر کوچه بودم که مژگان، دختر ازدواج کرده همسایه را روی نیمکت پارک دیدم، قبل از ازدواجش خیلی بیشتر با هم رابطه داشتیم و تا مرا دید، دعوتم کرد به هم نشینی.

در پس حرفهای روزمره، انگار بغضی داشت و حرف دلش اذیتش میکرد. گفتم چرا اینجا تنها آمدی؟ حداقل مادرت هم صدا میزدی با هم می آمدین. گفت: « راستش اول صبحی از خانه خودم قهر کرده ام و آمده ام پارک تا کمی آرام شوم و بعد به خانه پدرم بروم؛ نمی خواهم با این حالم ناراحتشان کنم».

علت را پرسیدم اینطور توضیح داد: “ما خیلی خانه پدر شوهرم جمع میشویم که سه تا دختر دارد و ۴ پسر که همه ازدواج کرده اند.

دخترها تقریبا حجاب خوبی دارند و حریمی برای محرم و نامحرم قائلند از بین ۴ عروس، دو تا مثل هم بودیم که بلوز و شلوار و روسری کمی عقب رفته جلوی برادرشوه ها و شوهر های خواهر شوهر میپوشیدیم و دو تا از عروسها هم بلوز شلوار تقریبا پوشیده داشتند و روسری و شالشان خیلی شُل و ول روی سرشان بود اما بود… اما لباسشان کوتاه و لخت نبود….

تا اینکه اول اغتشاشات شهریور پارسال، برادرشوهر بزرگم که خیلی اهل ماهواره و همسرش هم بی حجاب بود در این دور همی ها خیلی از ظلم به زن و حجاب اجباری و حرفهای ضد اسلامی زد و یه شب هم گفت بیاید از خودمان شروع کنیم و توی مهمونی هامون هیچ زنی حجاب نداشته باشه؛ خواهر شوهرام که نجیب و مومن بودند قبول نکردند و حرفش را به مسخره گرفتند؛ اما زن خودش از جلسات بعد، واقعا کشف حجاب کرد، اون جاریم که مثل خودش بود هم، کم کم مثل او شد، اون جاری که مثل من بود هم تغییر کرد، اما من ترجیح دادم به حرمت خواهر شوهر ها و مادر شوهر و پدر شوهرم تغییری نکنم؛ واقعا دلم هم نمی خواست.

تا اینکه دیشب منزل پدر شوهرم بودیم و دو تا جاری که انگار با هم هماهنگ کرده بودند با تاپ لختی و شلوار خیلی تنگ در مهمانی می چرخیدند، خواهر شوهر جوانترم اعتراض کرد و گفت ما برای احترام به زندگی مردم و برای اینکه مردهای دیگه به زنهاشون بی علاقه نشن، خودمون رو می پوشونیم و اجازه هم نمیدیم احترامی که برای دیگران قائلیم رو بهمون نذارن و مهمونی رو ترک کرد.

خواهر شوهر دومیم گفت: مفهوم آزادی برای من اینه که با آدمهای بدون چارچوب ارتباط نداشته باشم و با برادر شوهر بزرگم بحث کرد و بهش گفت تو آخرش خانواده رو از هم می پاشونی.

خواهر شوهر بزرگم تولد نوه اش رو بهونه کرد و خودش رو نجات داد و رفت.

من اولش گاردی نداشتم اما برادر شوهر بزرگم خیلی روی مخ من و اون جاریم بود که شماها هم باید از این امّل بازیا فاصله بگیرین تا خواهر شوهرها این جو رو بپذیرن و مقاومت نکنن؛ اینقدر حرف زد و زد که احساس کردم حرفهاش نه تنها بوی آزادی نمیده بلکه بوی اجبار و تحمیل هم میده و چون چند بار از واژه امّل و بی کلاسی و سنتی بازی استفاده کرد، آستانه تحملم رو از دست دادم و بهش گفتم:« آدم بی کلاس و اُمُّل و دهاتی از نظر من آدم بی چارچوب و حزب باده که هر روز یه شکلیه، من از وقتی عروس این خانواده شدم چارچوبی داشتم و هنوز هم دارم و گفتم اگه به آزادی که خودت میگی اعتقاد داری اجازه بده خودم برای پوششم تصمیم بگیرم..»… بعد از حرفای من، جاریم که همسرش باشه حرف من رو توهین به خودش تلقی کرد و هر چی لایق خودش بود گفت.

جالبه که همسرم هم هیچ حرفی نزد و هیچ دفاعی نکرد و هیچ نقدی نداشت…ما هم شام نخورده اومدیم خونه و  توی خونه دعوای مفصلی باهاش کردم و بی لیاقت و بی عرضه خطابش کردم و گفتم انگار داداشت اول غیرت شماها رو گرفته بعد میخواد زنهاتون رو لخت ببینه…… حرفها و گریه ها رو ادامه داد و راهنمایی خواست، آرومش کردم و چند راه حل دادم اما هیچ کدوم از راه حلها به نظر خودم هم اساسی و علمی نبود؛ بنابراین به دوستم سحر که مشاور خانواده هست زنگ زدم تا بعد از ظهر بیاد خونه ما و به مژگان راهنمایی و مشاوره بده.

مشکل مژگان و همسرش تقریبا شش روز بعد با آغاز مشاوره ها حل شد اما روابط همه خانواده همسر مژگان، همچنان تیره و تاره و این تجربه ضدیت با حکم خدا همچنان از روابط آدمها قربانی میگیرد….

مریم طباطبایی


پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۱۶۷
برچسب ها:

You cannot copy content of this page