مشت آخر
تابستان که می شود دار قالی هم ، مهمان خانه های دختر دار می شود .
دار قالی که مثل زهر مار تابستان را به کام مان تلخ می کند .
سختی قالی بافتن از یک طرف ، سر وکله زدن با خواهری که تن به کار قالی بافتن نمی دهد یک طرف .
هفت ،هشت سال بیشتر ندارد و من چهار سال از او بزرگترم .
هر وقت پشت دار قالی می نشینم باید بارها صدایش بزنم تا او هم بیاید و کمی کمکم کند .
امروز هم طبق معمول هر روز ، خودش را به خواب زده تا لا اقل کمی دیرتر تن به کار بدهد .
از دستش عصبانی می شوم ولی از آن جا که لا مصب زبان تیز و تندی دارد می ترسم که برگردد و به من حرف تندی بزند برای همین ، این کار را به مادرم وا می گذارم .
مادر بیچاره ام با لحن مهربانی او را از خواب بیدار می کند و به پشت دار قالی راهیش می کند .
پشت قالی ، حکم یک پرنده ی در قفس را دارد که مرتب خود ش را به در و دیوار می کوبد .
با کلی خون دل خوردن ، نقشه بافتن را به او یاد داده ام ولی اشتباهش همچنان زیاد است .
امروز تصمیم دارم نقشه را خیلی شمرده شمرده و با صدای بلند برایش بخوانم تا بهانه ی هر روزش را از او بگیرم
نقشه بافی با هزار سلام و صلوات به پایان می رسد ولی دلهره ی من از اشتباه کردن هایش پایانی ندارد .
بی توجه به این دلهره می نشینیم و “تو کاری ” می کنیم و پود تمام می شود .
پوتون و پوپوله را هم می کشم و می کوبم و پود جدید با نقشه گفتن شروع می شود :
سفید پیشرفت ، مشکی جا خود و….
ولی یکباره مکثی می کند و دست از بافتن می کشد .
مکثش در بافتن دلواپسم می کند : ” آخ ، نکنه دوباره اشتباه کرده ”
منتظر می مانم ، تا این که با حرفش بر فکری که به ذهنم خطور کرده صحه می گذارد :
_ ” ولی این نمی شه ”
_ ” چرا نمیشه ؟ مگر سفید را “جا خود ” نزدی ؟”
_ ” نه تو “جاخود ” نگفتی ”
_” بی خود کردی ، قشنگ یادمه همین را گفتم ”
واین بگو مگوی های تکراری دوباره شروع می شود .
سرش را پایین می اندازد و زیر لب غرو ولند می کند .
نقشه را برمی دارم و با عصبانیت به طرفش می روم تا نگاهی به خرابکاری هایش بیاندازم
در ضمن تنه ی محکمی به او می زنم جوری که می آید از روی تخته بیافتد .
مثل گرگ زخمی می شود و تنه زدنم را با مشت محکمی به پشتم تلافی می کند .
بغض گلویم را می گیرد و تا محکم بر سرش نکوبم راهش باز نمی شود .
شروع می کنم به بد وبیرا ه گفتن :
” مرک ، مرده شورت ببرن ، بلند شو برو از این جا ، همه ی زحمت هام را هدر دادی ” .
بعد هم مشت محکمی بر سرش می کوبم .
بدون معطلی تلافی می کند .
این بگیر و ببند حسابی اوج می گیرد .
آن قدر با هم درگیر می شویم که فضای پشت قالی جولانگاه کوچکی برایمان می شود و کار به وسط اتاق کشیده می شود .
میدان جنگ فراخ می شود و حالا یکی او بزن ، یکی من .
این بار با هر مشت ، مشتی از موهایمان نیز از جا کنده می شود و جیغ وداد و فریادمان به هوا بر می خیزد .
جوری با یکدیگر گلاویز می شویم انگار هیچ پایانی برای این جنگ وجود ندارد .
هر کدام می خواهیم مشت آخر را او بزند و این بده بستان مدتی طول می کشد .
هر مشتی که می زنیم ، سریع فرار می کنیم ، ولی هنوز کاممان از پیروزی شیرین نشده کتک بعدی را می خوریم
و این باعث طولانی شدن جنگ می شود .
دست آخر مادر بیچاره ام میانجیگری می کند و جنگ تمام می شود .
خسته و کوفته هر کداممان به کنجی می افتیم و در لاک خودمان فرو می رویم و به یک چیز مشترک فکر
می کنیم :
“مشت آخر ” را من زدم یا او زد ؟!!
اعظم زعیمیان