کفشدوزک

دسته: مقالات
بدون دیدگاه
یکشنبه - 23 مهر 1402

کفشدوزک
تقدیم به قلب های سفیدی که با عصای سفید در بین ما قدم میزنند

ظهر تیر ماه بود و انگار از آسمان آتش می‌بارید. آسفالت خیابان با گدازه های آتش برابری میکردند.
بوق ممتد، صدای کلافگی و عصبانیت راننده های خسته از چراغ قرمز، ترافیک و گرما بود و در این میان دخترک گلفروشی با موهای فرفری بلندش، لباسی قرمز با خال های مشکی پوشیده بود و اگر از بالا نگاه میکردی، انگار کفشدوزکی در میان ماشین ها پرواز میکرد. یک دسته بزرگ گل مریم را در بغل گرفته بود و با نگاه التماسش تمام آدم ها را تماشا میکرد تا مگر کسی از او گلی بخرد… با انگشتان ظریف و کوچکش بر شیشه ماشین ها ضربه میزد تا شاید نظر کسی را متوجه خودش کند.
یک نفر شیشه را پایین آورد…
_ آقا گل میخواین؟ گلای خوشکلی دارما!
_ برو عمو جون. گل میخوام چیکار کنم تو این گرما…
به سمت ماشین بعدی رفت. زنی با کلافگی روی فرمان ماشین ضرب گرفته بود…
_ خانوم ازم گل میخرین؟
زن با بی حوصلگی گلها را برانداز کرد و گفت: چند؟
لبخند امیدی گوشه لب دخترک نشست.
-ارزون میدم، دسته ای پنجاه تومن.
_ چی؟ پنجاه تومن؟ چخبره!! اینهمه پول بدم واسه ی این گلای پلاسیده؟ نه دخترجون، نمیخوام،برو…
لبخند امیدش چند ثانیه بیشتر طول نکشید که مانند گل نشکفته ای، بر لب هایش پژمرد.نگاهی به گلها انداخت. زن راست میگفت. دست بی رحم آفتاب، گلها را پژمرده کرده بود. ناامید و خسته بین ماشین ها راه می رفت اما هیچ کس به
او توجهی نمیکرد.
چراغ سبز شد.
خسته و تشنه و ناامید، روی جدول های داغ کنارخیابان نشست.
از شدت گرما صورتش غرق عرق شده بود و موهای پیچ و تاب دارش به پیشانی اش چسبیده بود. در نگاهش هزاران گلستان میپژمرد. باید هر طور بود گل ها را می فروخت .پدرش سال پیش مرده بود و مادر پیر و مریضش در خانه منتظر بود تا او داروهایش را بخرد و بیاورد.
در فکر و خیال خودش بود که متوجه صدای کفش پاشنه بلند زنی شد که با قدم های بلند و سریع به سمتش می آمد. پشت سر زن پسرکی با صورت گرد و گوشتالو، بستنی به دست میدوید. دخترک خیره به بستنی شد ،چقدر دلش یک خوراکی سرد و خنک می خواست. آب دهانش را به سختی فرو داد. زل زده بود به پسرک و به قطره های بستنی که آب می شدند و بر زمین می چکیدند. مورچه ها دور قطره های بستنی جمع شدند.
-کاش مورچه بودم…
در عوالم کودکانه ی خود بود که صدایی او را به خود آورد:
_ به به چه گلای خوش بویی!
دخترک برگشت و پشت سرش مرد جوانی را دید که عینک آفتابی بزرگی به چشم داشت.
من من کنان جواب داد: فروشی نیست آقا. آخه خیلی پژمرده شدن.
مرد جوان گفت: عه… مگه میشه آدم از این گلای خوش عطر و بو بگذره. پژمردگی که عیبی نداره. برای من عطر گل مهمه. من همه ی گلات رو می خرم.
دسته پولی به طرف دختر دراز کرد و ادامه داد: هر چقدر میشه خودت بردار.
چشم های دخترک از خوشحالی برق زد. جست زد و روی پا ایستاد و با ذوق گفت: این که خیلی زیاده آقا .دسته ای پنجاه تومنه، من چهارتا دسته دارم میشه دویست و پنجاه و پنج تومن. قابلتون هم نداره.
مبلغ مورد نظرش را از دست مرد برداشت و گل ها را به مرد داد.
مرد جوان خم شد و گلها را چنان در بغل گرفت که گویی گمشده اش را یافته و در آغوش کشیده. دخترک روی جدول نشست و همینطور که پولها را می شمرد، خطاب به مرد جوان گفت:
آقا گلا رو بذارین تو آب یخ که بهتر بمونه.
مرد جوابی نداد.
صدای تق تق عصایی دخترک را به خود آورد. برگشت، مرد جوان را دید که با عصایی سفید دور میشود…

نویسنده : سعیده تفکری
کارشناس زبان و ادبیات انگلیسی


پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۶۰
برچسب ها:

You cannot copy content of this page