اولین سالی که مردود شدم

دسته: مقالات
۶ دیدگاه
پنج‌شنبه - 11 اردیبهشت 1399

بخاری چکه ای جواب گوی کلاس
نبود،دست های کودکان یخ زده و لپ هایشان گل انداخته بود.انگار باد تازیانه اش را در دست گرفته و همراه با باران بر بدن کوه و دشت و روستا می کوبید.آنچنان شلاق باد و باران بر شیشه ها فرود می آمدکه دلهره فروریختنشان ذهنم را آزار می داد.هوا سرد بود و کودکان مانند پرنده های سرمازده پشت نیمکت ها کز کرده بودند،نگاهی به کل کلاس انداختم و با بی حوصلگی
گفتم:همه حاضر؟؟!!
بچه ها هم صدا جواب دادند:فقط معصومه غایب است!!
عصبانی شدم،داد و فریاد راه انداختم که این کودن خنگ دوباره غایب است؟چه بیاید چه نیاید مردود است.
سکوتی وحشت انگیز کلاس را فرا گرفته بود،به آخرین نیمکت خیره شدم.چشم های درشت اعظم روی صورت عصبانی من میخکوب بود،صدایم را بالا بردم:به چه چیز زل زده ای؟؟!! دفتر هایتان را روی میز بگذارید!!
میز های چوبی رنگ و رو رفته،پنجره های بدون پرده،یک بخاری نفتی چکه ای،تخته سیاهی با صورت زخمی و دیوار هایی که انگار روزی اینجا میدان جنگ بوده است،همه چیز آزارم میداد،اینجا جای من نبود!!
قرار بود وکیل شده باشم،چرا سر از اینجا دراوردم؟
در همین حال و هوا بودم که درکلاس به آرامی گشوده شد،صورت سرما زده معصومه با بدن نحیفش و نایلون کتاب ها در چارچوب در قرار گرفت،دست های سردش مثل بیدی لرزان سخت می لرزیدند و کودکان شیطان زیر لب می خندیدند،سراسیمه به سمتش خیز برداشتم و مقنعه ی کهنه اش را همراه با موهای مشکی اش گرفتم،با جنونی باور نکردنی از کلاس بیرونش راندم،و فریاد زدم:تنبل بی عرضه،نظم و انضباطت کجاست؟؟!
طفل معصوم می لرزید،دانه های درشت اشک چون مروارید های غلطان بر پهنه ی صورتش جاری شدند،لپ هایش از سرما به رنگ عناب در امده بود،سایه ی مژه های بلندش و موهای رها شده روی پیشانیش زیبایی صورتش را صد چندان کرده بود.
دخترک لکنت زبان داشت،ناگهان لب به سخن گشود:
خاخاخاخانوم نکشید مویم را
یا که با سیلی خود سرخ هرگز نکنید رویم را
مادرم رفته سفر،گویند انجا که خداست
چهره ای نیست ز مادر یادم
من سه ماهه بودم که مرا با غم خود بنهادم
پدرم چوپان است،صبح زود هر روز می برد گله خود را به چَرا
منم و زن بابا که به صد شرط و شروط دائم ازرده کند روح مرا
قصه ی معصومه تا به اینجا که رسید من به خود لرزیدم
رعشه تمام بدنم را گرفته بود همان سال اول در ازمون معلمی مردود شدم،خودم را جلادی می دیدم که محکومی بی گناه را مسلخ برده است ویا صیادی تصور میکردم که صید بی دفاعی را به دام انداخته است.
من معلم نبودم!!
عرق سردی روی پیشانی ام نشست،تنم یخ کرد و به ارامی روی صندلی نشستم.
معصومه مرتب میگفت:خاخاخانوم بی بیام تو؟
زبانم در دهانم نمی چرخید،من نیز با لکنت گفتم: بی بیا تو!!
یاس و درماندگی انچنان در چهره ام نمایان بود که احساس پیروزی را در صورت دانش اموزانم می دیدم،گویا با خودشان میگفتند:خودخواه،متکبر،حق تو همین گونه زمین خوردن است.
از ان روز سال ها می گذرد و هرسال در استانه روز معلم خاطره معصومه چشم هایم را تر میکند،خاطره تلخی که وقتی مرور میکنم به من یاد اوری می شود معلم قبل از تحویل کلاس باید بیوگرافی دانش اموزان را تحویل بگیرد.
معلمی تنها تدریس دو دوتا چهارتا نیست،معلمی هنر است،عشق است،ایثار است،شور و شعور است و معلم بدون این ها هیچ چیزو
هیچکس نیست.

روز معلم بر عاشقان مبارک باد

#اختر عبداللهی


پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۶۴۰
برچسب ها:
دیدگاه ها
منصور صلاحی این نظر توسط مدیر ارسال شده است. جمعه 12 اردیبهشت 1399 - 12:55 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

سلام و درود.
جالب ، آموزنده و پر مفهوم
روز معلم‌ را خدمت شما و تمامی معلمان عزیز تبریک عرض میکنم.

ناشناس این نظر توسط مدیر ارسال شده است. جمعه 12 اردیبهشت 1399 - 12:30 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

بی رحم

دهقانزاده این نظر توسط مدیر ارسال شده است. جمعه 12 اردیبهشت 1399 - 12:56 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

درود بر اخترالشعرا با این قلم توانا

علی این نظر توسط مدیر ارسال شده است. جمعه 12 اردیبهشت 1399 - 5:03 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

روزتون مبارک امیدوارم این خاطره تاثیر خودش را روی سایر معلمها بگذارد

ناشناس این نظر توسط مدیر ارسال شده است. یکشنبه 14 اردیبهشت 1399 - 6:51 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

فقط میتونم بکم : احسنت

مریم این نظر توسط مدیر ارسال شده است. دوشنبه 15 اردیبهشت 1399 - 12:39 ق.ظ پاسخ به دیدگاه

همه ی معلمها ممکنه تجربیات تلخی داشته باشند نمی شه گفت بی رحمن

You cannot copy content of this page