دارالقضا

دسته: مقالات
بدون دیدگاه
یکشنبه - 13 اسفند 1402

 

در حالی که بعد از گذشت تقریبا دو ماه منتظر رسیدن گواهینامه ی رانندگی دخترم بودیم دوباره همان پیامک کذایی روی گوشی دخترم آمد که :

مدارک شما جهت صدور گواهینامه کامل نمی باشد

این بار تصمیم گرفتم خودم حضوری مسئله را پیگیری کنم و به وعده وعیدهای مسئول آموزشگاه رانندگی مبنی بر این

که:” این بار مدارک را چک کردیم و مشکلی نیست و تا حداقل یک ماه آینده گواهینامه به دست تان خواهد رسید “دل خوش

نکنم، اتفاقی که سه بار تا به الان افتاده بود .

حوالی ساعت یازده راهی فرماندهی نیروی انتظامی شدم

قسمت نگهبانی مجبور شدم کیفم را با همه ی محتویاتش تحویل دهم و این در حالی بود که تا مسئول نگهبانی مشغول

یادداشت کردن مشخصات من بود، دوسه نفری همین طور بی هوا و بدون انجام این تشریفات وارد شدند.

کاملا خلع سلاح وارد ساختمانی که مربوط به راهنمایی و رانندگی بود شدم .تعدادی در حال رفت و آمد بودند وچند نفرنظامی

هم که ظاهرا از نیروهای همین اداره بودند در حال انجام وظیفه .

ساختمان بزرگی نبود و اتاق هایش شامل بخش اداری ، نمازخانه، تراولینگ و آبدارخانه ویکی دو تا اتاق دیگر می شد .در همان

بدو ورود صدای گفتگویی از اتاق سمت چپ به گوشم رسید، ازبیرون که داخل اتاق را نگاه کردم یک درجه دار پشت میز

نشسته بود و خانمی با تعدادی دفتر دستک بزرگ روبروی میز درجه دار ایستاده بود و درحال گفتگو با ایشان بود یک آقا وخانم

هم روی صندلی های مقابل هم و دوطرف میز نشسته بودند وظاهرا منتظر بودند تا کار خانم تمام شود و آن ها حرف بزنند .

آن قدر گفتگو ی داغی در جریان بود که کسی متوجه حضور من در اتاق نشد. سلامی کردم و همان جا روی اولین صندلی

نشستم . از آن جا که همیشه تزیینات مکانی که واردش می شوم توجه ام را جلب می کند و یک جورایی روی آن حساسیت دارم

در همان نگاه اول چشمم به اسپیلت وپرده ها وتخته ی وایت برد روبرویم افتاد .از نظر من اصلا نکات اساسی در نصب آن ها

رعایت نشده بود و در واقع قاعده ی قرینگی را کاملا نقض کرده بودند چیزی که برای من از نان شب هم مهم تر بود پیش

خودم گفتم: تزیینات این جا دیگر به تو ربطی ندارد اصلا هیچ چیز این جا به تو مربوط نمی شود، کارت را بگو و برو.

فضابرایم ناآشنا و گفتگو ها جالب وشنیدنی و در ابتدا گنگ و نامفهوم بود . چیزی که بعداز دقایقی نشستن فهمیدم ،

این بود که خانم ، مسئول یکی از آموزشگاه های رانندگی است و مسئول آن جا ، جناب سروان سالاری در حال توجیه

و آموزش نحوه ی ثبت نام و بارگذاری دفاتر ثبت نام به ایشان هستند.

با آمدن رئیس آموزشگاهِ مربوطه گفتگویی بین آن چهار نفر در گرفت که خیال می کردی هرگز برای آن پایانی نخواهد بود کی به

کار من رسیدگی شود خدا می داند .

چیزی که از گفتگویشان دستگیرم شد این بود که آقا و خانم موقع ثبت نام برای پرداخت هزینه ی مربوطه درست توجیه نشده

بودند و با اهمال در انجام این کار به تعرفه های جدید با قیمت یک میلیون بالاتربرخورده بودند و حالا سخت شان بود که

هزینه ی بیشتری پراخت کنند . رئیس و مسئول آموزشگاه هم این کوتاهی را گردن نمی گرفتند

بحث خیلی طولانی شد و جناب سروان سعی داشتند تا ایشان را برای پرداخت هزینه توجیه و راضی کنند و روز بعد شنیدم که

حتی سعی شان را کرده بودند تا آموزشگاه این هزینه ی اضافی را دریافت نکند

من که تابه حال ساکت نشسته بودم تا سر نوبت حرفم را بزنم وقتی دیدم ماجرای تعرفه ی جدید به این راحتی ها ختم به خیر

نمی شود اجازه خواستم تا شکایتم را مطرح کنم، البته سعه ی صدر و صبوری جناب سروان این اجازه را به من می داد وگرنه

دریک محیط نظامی، نظم و قاعده مندی حرف اول را می زند

موضوع را مطرح کردم و ایشان از من کدملی دخترم را خواستند. چون گوشی ام را به نگهبانی تحویل داده بودم مجبور شدم

گوشی خانم مسئول آموزشگاه را امانت بگیرم وبه همسرم زنگ بزنم.

در حالی که مشغول تماس گرفتن بودم گفتگوهایی که همچنان در جریان بود را می شنیدم نتیجه آن شدکه آقای شاکی که لباس

سبزی به تن داشت و صورتش از ناراحتی سرخ شده بود این کوتاهی را گردن نمی گرفت و مسئول آموزشگاه پرداخت تعرفه ی قدیم را .

صبوری جناب سروان مرا به تعجب واداشته بود. فکر می کردم اگر من جای ایشان بودم همه را از اتاق می انداختم بیرون

دست آخر مرد شاکی با گرفتن آدرسی در یزد که شکایتش را به آن جا ببرد از اتاق خارج شد و خانمش هم پشت سرش بیرون رفت

با رفتن آن ها من هم بالاخره کدملی را از همسرم گرفتم و آن را روی برگه ای یادداشت کردم وتحویل دادم . با وارد کردن کد

ملی معلوم شد که یک جای مدارک ثبت نام نقص دارد .حالا کجا؟ معلوم نبود .

با تماس جناب سروان با آموزشگاه معلوم شد همه ی این تاخیرها به خاطر ثبت نشدن فیش هزار تومانی بوده است ،

اهمال کاری که گناهش فقط به آموزشگاه برمی گشت

پرونده هنوز در شهربانی مانده بود، در حالی که کار از جای دیگری ایراد داشت.

وقتی موضوع را فهمیدم خیلی به هم ریختم .

 

به اتاق ته سالن رفتم تا پرونده ی دخترم را تحویل بگیرم وقتی برگشتم، اتاق از مراجعین زیادی پر شده بود، آدم هایی که هر

کدام پلاک ماشینی در یک دست وپرونده ای دردست دیگر داشتند. این همه آدم از کجا سررسیده بودند خدا می داند .

جناب سروان در حالی که داشتند موضوع دیگری را حل وفصل می کردند یکی یکی پرونده ها را هم تحویل می گرفتند و برگ

سبزی را امضا می کردند.

حجم کار و تعداد زیاد مراجعین برایم خیلی عجیب بود.

پرونده را که تحویل دادم، ایشان اطلاعات را در سامانه ی مربوطه چک کردند و نتیجه همان بود : عدم ثبت فیش هزار

تومانی

وقتی از ناراحتی ام راجع به این قضیه گفتم ایشان از مشکلات عدیده ای که با آموزشگاه های رانندگی دارند صحبت کردند و به

من قول دادند: مشکل پرونده ی دخترم تا فردا حل خواهد شد .

فردای آن روز که برای پیگیری مسئله، مراجعه ی دوباره ای به نیروی انتظامی داشتم درِ بزرگ آن جا را بسته دیدم در حالی که

تعدادی مراجعه کننده پشت در بسته ایستاده بودند . تعدادی هم برای بازدید از ماشین هایشان منتظر بودند

سروان سالاری که از راه رسیدند همه ایشان را دوره کردند تا هر چه زودتر بازدید از ماشین شان انجام شود ومابقی هم با

سرعت خودشان را به داخل رسانده بودند

من که رسیدم دوباره بحثی جدید در گرفته بود این بار سر قضیه ی ثبت میزان سواد . آقایی درخواست داشت در پرونده ی

ثبت نامش برای گواهینامه، بیسوادی بزنند در حالی که مدرک تحصیلی اش دوم راهنمایی بود.

مزایای بیسوادی را درست نفهمیدم ولی وقتی حرف از این شد که من به زور شکم زن وبچه ام را سیر می کنم دستگیرم شد

که هرچه است مشکل میزان پولی است که باید پرداخت می کرد .

جناب سروان دوباره با مسئول آموزشگاه تماس گرفتند و گوشی را روی بلند گو گذاشتند تا مرد بینوا هم بشنود.

صدای خانمی از پشت تلفن به گوش می رسید که می گفت : آقا، مدرک دوم راهنمایی دارد و نمی شود برایش بیسوادی زد.

مرد نا امید از حل شدن مشکلش از اتاق خارج شد. وقتی که می رفت چشمم به کفش هایش افتاد که رویه اش کاملا از هم

دریده شده بود، فکر کنم راست می گفت که ندارد شکم زن وبچه اش را سیر کند .

تعداد دیگری دوباره پلاک به دست وارد اتاق شدند وچند نفر دیگر هم با مشکلات دیگری که خیلی از آن ها سر در نمی آوردم:

یکی به ماشین جلویی زده بود، یکی فاکتور نیاورده بود، یکی امضا می خواست ویکی … خلاصه اتاق جناب سروان، اتاق

کوچکی بود در نیروی انتظامی با تعداد اندکی از نظامیان مشغول به کاربا حجم زیادی از کار و گرفتاری .

با پیگیری جناب سرهنگ و قولی که دادند باید امیدوارم می شدم که دیگر مشکلی نیست وبه زودی گواهینامه ی دخترم صادر

خواهد شد با همین امید، ساختمان راهنمایی رانندگی در فرماندهی نیروی انتظامی را ترک کردم .

همه ی آن چه که من شاهدش بودم اتفاقاتی بود که تنها در کمتر از یک ساعت حضور من در آن اداره رخ داده بود،

بخش بسیار کوچک از حجم وسیعی از گرفتاری ها و مشکلاتی که نیروهای خدوم در این اداره با آن دست وپنجه نرم می کنند

از ساختمان راهنمایی رانندگی بیرون آمدم کیفم را از نگهبانی تحویل گرفتم و به طرف خانه راه افتادم

بعد از این هربار از روبروی فرماندهی نیروی انتظامی عبور کنم دیگر برایم محیطی ناشناخته نیست چون یک ساعت از عمرم را آن جا سپری کرده ام

 

نویسنده : اعظم زعیمیان بافقی

 

 

تقدیم به جناب سروان “سالاری” و

همکاران ایشان در فرماندهی نیروی انتظامی شهرستان بافق


پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۶۳
برچسب ها:

You cannot copy content of this page