خاطرات تاریخ گذشته (۲)

دسته: مقالات
بدون دیدگاه
دوشنبه - 29 مرداد 1397

چند بعثی جلویم بودند پشت سنگی پنهان شدم.

خوشبختانه آنها من راندیدند .
چون تنها بودم زیاد درگیر نمی شدم.
اصلا شانسی برای زنده ماندن نداشتم.هواگرگ ومیش بود وکاملا روشن نشده بود.
نا خود آگاه با چند نفردر گیر شدم اما شانس به من روکرد.
دونفرشان را زدم ودر رفتم .
تمام توجه بعثیها به محل عملیات بود و اصلا باورشان نمی شد که یک ایرانی وسط آنهاباشد .
روی قله محل عملیات که رسید م هوا روشن شده بود .درگیری ادامه داشت وبچه ها شجاعانه می جنگیدند.هر لحظه عزیزی شهید می شد.
محمد علی که من کمکیش بودم شهید شده بود.یکی از بچه ها داد زد دستور عقب نشینی داده اند وفرمانده زخمی شده و عقب نشینی کرده است.پشت سرم را که نگاه کردم مطمئن شدم که درست است.

چون بچه ها همه درحال عقب نشینی بودند.پائین تپه عراقی ها بسمت ماپیشروی می کردند. خشاب پری روی اسلحه گذاشتم بلند شدم وبسمت عراقی ها که مشغول بالا آمدن از تپه بودند رگباری گرفتم تعدادی رازدم .تعدادی هم سنگر گرفتند.

خشاب که خالی شد حرکت کردم .چند کانال کنار تپه بود. ازکانال اول به سرعت به کانال دومی که پائینتر بود پریدم . تمام حواسم به اطراف بود.کمی که اطراف را بررسی کردم متوجه شدم محلی که نشسته ام خاکی نیست وحرکت می کند.یک عراقی بصورت سجده افتاده بود ومن روی پشت او نشسته بودم.ساعت نه وربع بوداینرااز روی ساعت پشت دست عراقی فهمیدم.با احتیاط بسمت پائین تپه رفتم .محمود آنجابود.

محمود بچه خوزستان بود اما ازبافق اعزام شده بود.در حال بررسی اوضاع بودیم که اسمائیل رادیدم.خمپاره ای جلویش منفجر شده بود.صورتش زخمی بود چشمانش پراز خون وزخمی شده بود جایی رانمیدید پای چپش تقریبا جدا شده بود خود را کشان کشان بسمتی می کشید.خواستم بسمتش بروم که ناجوانمردانه شهیدش کردند .

راستی امام حسین (ع) در روز عاشورا چه کشیدازدست دشمن خونخوار. یک طرف سردار سپاهش طرفی دیگرعلی اکبرش ویک طرف علی اصغرش وتمام یاران با وفایش جلوی چشمانش شهید شدند.چه دردناک است جلوی چشمانت عزیزی را قربانی کنند.

راه افتادیم.قراربود ازوسط دره ای سرسبز به سمت ایران حرکت کنیم.دوطرف دره عراقی ها با انواع سلاح منتظر ما بودند .عراقی ها با خیال راحت بدون اینکه سنگر بگیرند بسمت بچه ها شلیک می کردند وگاه با صداهای مستا نه ای ما را صدا می کردند و می رقصیدند و هورا می کشیدند.البته دراین قسمت بیشتر با بچه ها بازی می کردند وزود نمی کشتند.بیشتر زیر پای بچه ها شلیک می شد.در قسمتی که دره تنگ تر بود.یک طرف دره دوشکا وطرف دیگر چهار لول بود.

بازی بعثی ها ادامه داشت.همراه محمود به این قسمت که رسیدیم با هم مشورت کردیم وقرار گذاشتیم همانجا پشت تخته سنگ بمانیم واگر مجبور شدیم خود را تسلیم کنیم.عبوراز اینجا غیرممکن بود.شهادت یکی از بچه ها که قبل ازما آنجارسیده بود را شاهدبودیم. چنان وحشیانه به رگبارش بستند که چیزی از او نماند ….
ادامه دارد
محمد رضا رضایی بافقی


پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۳۱۲
برچسب ها:

You cannot copy content of this page