“مهدی جان” نشان مادر پهلو شکسته را تو بده
چه میشود که بیایی شبی از آن سوها
به دور از این همه جنجال ها،هیاهوها
به ذره،ذره ی این خاک تشنه جان بدهی
و بشکنی تو طلسم تمام جادوها
هوای شهر گرفته ست و آسمان ابریست
و پر شده ست زمین از حضور زالوها
چه زخمها که نشسته ست بر گلوی سحر
چقدر خسته و دلمرده اند شب بوها
بیا و تازه کن این زخم کهنه را از نو
حکایت فدک و میخ و زخم پهلوها
نشان مادر پهلو شکسته را تو بده
به یاس های زمین،سروها،پرستوها
چنین که قایق ایمان ما ترک خورده ست
به ساحل تو مگر میرسند پاروها؟
ببار تا که زمین رنگ تازگی گیرد
و پر شوند ز شهد حضور،کندوها
“زهرا شمس الدینی قطرم”
این کوچه ها حماسه ی شیدایی تو را
مردی و زهد و صبر و شکیبایی تو را
ای انعکاس آینه ها سمت و سوی تو
زهرا شدی که اوج شکوفایی تو را
افسانه میکنند به گوش تمام شهر
آوازه ی نجابت زهرایی تو را
تاریخ اگر تمام دلش را ورق زند
ماند به حیرت آن همه زیبایی تو را
دلبسته ی جمال تو تنها علی نبود
ما قرن هاست شیوه ی لیلایی تو را
ای چارده روایت ناب از وجود تو
نتوان شمرد ارزش دارایی تو را
از عرش میرسند ملایک به صد سرور
تا بنگرند شور گل آرایی تو را
عمری به جستجوی تو در خویش مانده ایم
در حسرتیم ماه تماشایی تو را
“زهرا شمس الدینی قطرم