پائیزِ نارنجیِ زیبا
خطاب به تو مینویسم
با اینکه همه از زیبایی بهار میگویند، از گرمایِ طاقت فرسای تابستان لذت میبرند، اما من شش ماهِ اول سال را در انتظار آمدنت روزهارا سپری میکنم.
از استقلالت خوشم میآید. اینکه بدون هیچ وابستگیای به شهریور، خواهرت را میگویم… شش ماهِ دوم سال را شروع میکنی.
از برگهای افتاده رو زمین که بگذریم، از بیلباسی درختان که گذر کنیم، میماند قدم زدن زیر آسمان صاف و ملایم به همراه کورسویی نور, از خورشید که من عاشقش هستم
من واقعا بادِ خُنَک تورا به گرمای تابستان ترجیح میدهم! حتی میوههایت را هم بیشتر دوست دارم
از صد دانه یاقوت انارت بگیر… تا لیموشیرین عجولت که اگر رهایش کنی سریعا با بدخلقیاش تلخی میکند
اخ که چقدر دلتنگ آمدنت هستم
صدای خشخش برگهای افتاده رو زمین، وقتهایی که دلم پیادهروی هوس کردهاست، خوش آوازترین ترانهایست که گوشهایم شنیدهاند.
بوی نَم هوا، بوی خاکِ آب خورده… اینها همه دلیلی برای زندگی کردنم است. شبهای طولانی که میتوانم بیشتر به او فکر کنم، به لبخندش، دستهایش، آغوشش و چشمهایش
ای وای
رشته افکارم پاره شد، آخر صحبت از چشمهایش شد
پائیز جانِ عاشق، تو میدانی عاشق بودن همراه با لذتش چه رنجی دارد؛ رنج دوری دیوانهام میکند.
حتی وقتی که کنارم هست دیوانهاش هستم، میترسم اکسیژنِ زیادی مصرف کنم مبادا به او نرسد… نفس کشیدنش معنایِ زندگی میدهد
مجنونی آزاد در شهر عاشقها
یلدا، با آن موهای بلندش، خبر از شببیداریام دارد.
خبر از دلنوشتههای عاشقانهام که تا خود صبح، بیآنکه خستگیای در انگشتانم احساس کنم برایش مینوشتم
دوستت دارمهایی تمام نشدنی، که سرمای زمستان را از یادم میبَرَد
پائیز جان، یادت نرود که منتظرت هستم
و تو تا دقایقی دیگر میآیی
و من ذوقم را پنهان نخواهم کرد از این شروع جدید.
همانطور که او را در این فصل دیدم، به معجزاتِ پائیز و زمستان ایمان دارم
عارفهفتاحیفر