وقتی محافظت جماران به بچه های بافق داده شد…
در سال های اول انقلاب که تمام حرف ها از امام(ره) و انقلاب بود و جماران نیز برای خود برو بیایی داشت دیدن امام و رفتن به جماران آرزو و رویایی شیرین برای هر کسی بود بخصوص عده ای از ما جوان های بسیجی و انقلابی بافق که شاخص و سرآمد ما تو اون روز ها سردار اکبریان بود و تظاهرات ها و خرابکاری هایی هم که در زمان شاه تو بافق انجام میگرفت همه به رهبری و طراحی سردار شهید اکبریان بود.
بعد از پیروزی انقلاب یک روز من رو دعوت کردند و گفتند ما میخوایم یه ماموریت خیلی مهم به تو و چند تا دیگه از جوان های بافق بدهیم اهل عمل هستید یا نه؟؟ قبول میکنید یا نه؟ راستش رو هم بخواهید به ما نمی گفتند این ماموریت مهم و سنگین چیه؟ کجا باید انجام بدیم؟ اصلا چی به چیه؟
بعد از این که من اون ماموریت رو قبول کردم یه پاکت نامه بهم دادن و گفتن باید با این بچه ها برید تهران و فقط یه آدرس به ما دادن و گفتن پاکت نامه رو باز نمی کنید و نامه رو صحیح و سالم میبرید به این آدرس اونوقت بهتون میگن باید چیکار کنید؟؟
من و چند تا از بچه های بافق با این پاکت نامه با قطار راهی تهران شدیم بین راه هر چقدر بحث میکردیم که بابا ما باید چیکار کنیم؟ چه خبره؟ هیچ چیز به ذهن ما نمی رسید تا خدا بیامرز شهید اکبریان گفت بچه ها هیچ چاره ای نیست بجز اینکه این پاکت رو باز کنیم …!
من میگفتم حاجی محمود ول کن بیا و دندان رو جگر بگذار ،هیچ اثری نداشت و حاجی محمود گوشش بدهکار نبود خدا فقط میدونه وقتی داشت پاکت رو باز میکرد همه مون چه ترس و لرزی داشتیم !! چقدر اضطراب داشتیم.
وقتی شهید اکبریان پاکت رو باز کرد و نامه را خواند یکباره فریاد و زد و از خوشحالی و داد قطار را گذاشته بود روی سر ما هم که داشتیم می مردیم …! هرچی میگفتیم بابا چی شده؟ چه خبره ؟ به ما هم بگو؟ اصلا نمی فهمید ما ی داریم میگیم…اصلا انگار یه جای دیگه بود …
بعد از چند لحظه گفت رفقا تو این پاکت نوشته ماموریت محافظت از امام و جماران به عهده ما شده و ما بچه های سپاه بافق به عنوان پاسداران و محافظان حضرت امام انتخاب شدیم… مگه ما باور میکردیم تا اینکه نامه رو با چشم های خودمون خوندیم.
دیگه اینقدر تا تهران خوشحالی کردیم که نفهمیدیم کی رسیدیم!!!!! همه هم سفری ها تعجب کرده بودن اینا چه مشکلی دارن؟؟ ولی نمیدونستن ما به بزرگترین آرزومون که همون دیدار امام بود رسیده بودیم اون هم نه برای چند دقیقه بلکه چندین روز….
و خدا میدونه چه خاطراتی که از روز های تو جماران برای ما نموند ولی صد حیف که حاج محمود به خواسته اش رسید و در نهایت شهید شد اما من تنها شدم…
صد البته که این دنیا برای پاکی و ایمان راسخ سردار اکبریان و بقیه شهدا خیلی خیلی کوچک بود….
شـــادی روح
شـــهـــدا صـــلـــوات
وبلاگ شهدا شرمنده ایم
سلام
خیلی زیبا و عامیانه نوشته اید
واقعا مایه افتخار ما بافقی هاست من که از این جریان خبر نداشتم
خداقوت