رویایی شیرین اما پایانی تلخ
دیشب در عالم رویا مردی را دیدم که در بالای مسند با ابهتی خاص با اطرافیان خود صحبت می کرد و لب به شکایت از عده ای باز می نمود.
متعجب شدم و از یکی از نوکران پرسیدم ایشان کیست و چه می گوید؟
در جواب گفت ایشان خان بافقی والی یزد هستند چطور ایشان را نمی شناسید؟
از مردم بافق و نوادگان خود شکوه می کنند که چرا پس از خدماتی که من در حق یزد و بافق کردم این طور با من برخورد می شود من در یزد و بافق چندین عمارت و باغ به یادگار گذاشته ام (باغ دولت اباد و … ) که هر روز مورد بازدید مسافران و گردشگران داخلی و خارجی قرار می گیرد و بعد از دیدن باغ و بازار و بناهای تاریخی از بافق به نیکی یاد می کنند اما …
خان بافقی می گوید که من این بناها را ساختم تا بعد از من از ان استفاده کنند
اما بعد از گذشت سالها بفکر زنده کردن نام من افتاده اند ان هم با میدانی که در شان من نیست.
تعجب کردم و پرسیدم کدام میدان؟
در جواب گفت میدانی بزرگ که در میان صحرا به اسم من ساختند اما نه فضای سبزی دارد نه روشنایی و نه …
از خواب پریشان بیدار شدم و دنبال میدان گشتم تا اینکه میدان را میان زمینی خشک و بی اب و بدون فضای سبز دیدم و به صحت شکایتشان پی بردم.
و به این بیت از شاعر دیار بافق پی بردم که :
در اظهار انعام حکام بافق
سخن بر لب و بغض در گلوست
محمود حاجی محمدی
دنیارو باصبر ساختن هم همشهری