آش داغ یا داغ آش!!!
ساعت 4صبح با یک ضربه محکم پا به کمرم از خواب میپرم بالا.صدای مادرمه که میگه:بلند شو نمازتو بخون.چقده میخابی.زود باش که آش تموم میشه.
نمازم رو که میخونم هنوز گیج میزنم.دوچرخه ام را سوار میشم و بطرف محل آشپزی حرکت میکنم.مادرم یک قابلمه بهم داده که فکر کنم باهاش میشه برای 20 نفر توش شام پخت.
تو کوچه ها چغوت پر نمیزنه دیگه چه برسه به آدمیزاد.کم کم به کوچه ای که دارن آش خیر میکنند میرسم.داخل کوچه که میشم یک جمعیت هزار نفری رو میبینم که دارن از سر و کول هم بالا میرن.وای خدا فکر کنم تا 10 صبح باید تو صف وایسم.از این که مردم اینقده آش دوس دارن تعجب میکنم.
به ناچار میرم ته صف .غلغله ای برپاست.صدای به هم خوردن دیزی و قابلمه با صدای جمعیت تمام کوچه را پر کرده.جلوتر نزدیک دیگهای آش نرده های آهنی کشیده اند تا جمعیت نظم را رعایت کنند .روبروم دوتا جوون وایسادن ودارن با هم بلند بلند حرف میزنند.هر کدوم سه چهارتا قابلمه همراهشونه.حتما برای تمام فامیل میخوان آش بگیرن.خدا حفظشون کنه که اینقده به فکر فامیل و صله رحم و اینا هستند.بقول یکیشون فامیلای یزدیشون اومدن خونشون برا همین 6 تا قابلمه همراه خودش آورده.
توصف ایستادم که ناگهان صدای آخ ننه ی سوختم سوختم یکی بلند میشه.جمعیت را میبینم که به طرف محل صدا هجوم میاورن.غوغایی به پا شده که بیا و ببین.خبر میدن که یکی افتاده تو دیگ آش ولی سریع بیرونش آوردن.یاد ضرب المثل:از هول حلیم افتاده تو دیگ میافتم.خدا بخیر کنه ،الهی سالم برسم خونه.مصدوم را میبرن بیمارستان.
هر چی زمان میگذره صف جلو نمیره که. گاه گداری از وسط های صف صدای فحش و ناسزا بلند میشه؛هوی برو تگ صف مرتیکه …،ایهمه آش میخای سر قبر پدرت ببری؟پدر…نوبت منه ،تو جات پشت سر من بود….. و از این قبیل جملات زیبا و دلنشین.
با خودم میگم کاش زودتر نوبتم بشه که میبینم مردی که پای دیگ داره آش خیر میکنه با ملاغه آش میزنه تو سر یکی از بچه ها.مردم میریزن جداشون میکنند.مسئول آش در حالی که خون جلو چشماشو گرفته داد میزنه:داشته بی نوبتی میکرده منم زدم تو سرش.
اینجور که وضعیت پیش میره باید یک آمبولانس کنار دیگها باشه تا هر لحظه به مصدومین رسیدگی کنه.
کم کم داره نوبتم میرسه.چون رسیدم کنار نرده های فلزی نزدیک دیگهای آش.یکی از اونطرف نرده ها سرش رو میکنه داخل و میخاد با زرنگی قابلمشو بده دست دوستش که مردم میبینن و شروع میکنن به ناسزا گفتن.بیچاره پشیمون میشه و تا میاد سرش رو از لای نرده ها بیرون بکشه نمیتونه.وای خدا چه صحنه خنده داری.سرش لای نرده ها گیر افتاده.ملت میزنند زیر خنده.مردم بجای اینکه کمکش کنند همه هو هو میکنند.گاه گداری مشتی هم تو سرش میزنند.مردک بیچاره عین گربه ای که تو تله افتاده تقلا میکنه خوشو بیرون بکشه.آخر سر دستگاه برش جوشکاری میارن و میکشندش بیرون.
به پای دیگ آش که میرسم میبینم ناگهان در دیگها رو میذارن و میگن آش تموم شده کسی واینسته.مردم داد میزنند که پس چرا دیگها هنوز آش داره.یکی داد میزنه به شما چه که آش هنوز هست.
دست از پا درازتر بر میگردم خونه.در راه خونه ماشین اداره آشپزون را میبینم که دم درب خونه یکی از مسئولین ادارات دیگ بزرگ آش را میذاره پایین و به صابخونه میگه:صیف ممد فرستادن آش را.گفتن بذارید تو یخچال بچه ها هر روز بخورن.گوشت بشه به تنشون ایشالا.
صبح ساعت 10 که میرسم خونه تو کوچه همسایمون رو میبینم که استای بنا آورده،و دارن با کمک شاگردها ظرفهای آش رو میکشند بالای پشت بوم.از دور سلامی میدم به صابخونه و میگم :خسته نباشی رجب آغا.چکار میکنید ؟
رجب آغا گوشه نیشش رو باز میکنه و با لبخند ملیحی سرشار از غرور میگه:سلومت باشی عصقرآغا.هچی دیروز بچه ها رفتن آش اسوندن،زیاد اومده،داریم باهاش پشت بوم کاهگل میکنیم.
ع .ا. حسین آباد
جالب بود .پاينده باشي