پدرم کربلاست

دسته: عمومی
۲ دیدگاه
یکشنبه - 14 آذر 1395

photo_2016-12-04_12-32-57

photo_2016-12-04_12-32-54

photo_2016-12-04_12-32-51

photo_2016-12-04_12-33-02

photo_2016-12-04_12-33-11

photo_2016-12-04_12-33-16

photo_2016-12-04_12-33-26

سارا؛ دختر شهید مدافع حرم به خبرنگار صدا و سیما با لحن کودکانه اش گفت:بابایش کربلاست…
او می گوید دختر شهید است و بابایش به کربلا رفته است.
پدر او بهترین پدر دنیا و مدافع حرم حضرت زینب است.

ساراخواب دیده پدر بر لپ او بوسه زده و به او گفته است دخترش بهترین دختر دنیاس.

او با دل تنگش قربون و صدقه پدر می رود و می گوید بابا گفت تا ده بشماری میام اما هرگز ندیدمش.

نمیتوانم شبها بخوابم دلم برای بغل بابایم تنگ می شه.

می گم به بابا زود بیا اما او دیر میاد.
مادر از دختر سه ساله امام حسین در کربلا گفت و من بابایم را به حسین سپردم.

او بابایش را هزارتا دوست دارد

و هنوز هم منتظر آمدنش هست.

مادرش می گوید: سارا بهانه پدر می گیرد.

من و مادربزرگش سارا را با اسباب بازی ها و قصه ارام می کنیم.

به سارا گفته ایم پدرش شهید شده
حالا سارا می خواهد بزرگ که شد به جنگ داعش برود سارا ، زینب و زهرا میهمان شهر ما بودند همراه با خانواده هایشان
فرزندانی از شهدای مدافع حرم
زینب نیز از پدرش گفت از عشقی که پدرش به شهادت داشت.
او می گفت: پدرش خواسته راه اسلام را ادامه دهیم.

زینب می گوید: شهادت پدرش برایش غیر منتظره بود.

حالا زینب با نبودن پدر چه می کند؟

همراه بچه ها به گلزار شهدای گمنام رفتیم
سارا اینجا هم در رویاهای کودکانه اش عکس بابایش را نوازش می کند و زهرا خواهر زینب هم غرق در بازی هایش.

زهرا و سارا حالا بیشتر با هم دوست شده اند
هر دو بهانه های پدر را دارند.

در آخر سارا و زهرا هدیه می گیرند و با خوابی ناز ما را بیدار می کنند که در مقابل پدرانشان چه وظیفه ای داریم .

عکاس: محمود تقی زاده


پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۹۵
برچسب ها:
دیدگاه ها
ناشناس این نظر توسط مدیر ارسال شده است. سه‌شنبه 16 آذر 1395 - 7:36 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

ملاقات خانواده شهدای حرم

دلم لرزید که دیدم امام شهر می گرید برای دختری خردسال به چشم تر می گرید

دلم لرزید که دیدم کاو منتظر باباست ز فقدان باب او باز هم بزرگ شهر می گرید

دلم لرزید که دیدم مردی انطرف گریان به اینده گنگ و مبهوم این دختر می گرید

دلم لرزید که دیدم غروب جمعه دلگیر ز دوری پدر او چون یک منتظر می گرید

دلم لرزید که دیدم سرگرم بازیست تنها بجای مادر و بابا مانند یک پدر می گرید

دلم لرزید که دیدم از همان لحظه اول یتیمانه بغل باز کرد یتیمی یکسر می گرید

دلم لرزید که دیدم از ان جمعیت نالان یکی نالید کجاست بابا گل مادر می گرید

محمود حاجی محمدی

You cannot copy content of this page