دل غم دیده ام از داغ جهان بیمار است
لب خشکیده ام از هر عطشی بیزار
است
دل غم دیده ام از داغ جهان بیمار
است
شب که بی ماه شود دوست ندارم
هرگز
چشمم اندر پی آن تا به سحر بیدار
است
گر چه در بستر بیماری غم دل
افتد
لیک دانم که دوای دل زارم یار
است
هر چه گفتم که دلا غصه مخور کز
اینبار
یار می آید و سهمت ز رخش دیدار
است
خوش به حال دل تنهای پر از
امیدی
که در این عالم فانی ز غمش انکار
است
لحظه یی کز نظری دل شود عاشق
زیباست
و چه زیباتر از آن لحظه که دل با یار
است
عشق سرمایه هر عاشق دل
باختیست
که به زندان غم افتاد و برش دیوار
است
چه کسی گفته اگر کس شود عاشق
عقلش
ضایع گردیده و نیمی ز مخش هوشیار
است
به خدا هر که شد عاشق همه دم
دلشادست
چو که دیوانه هموست کز دل خود غموار
است
کاش هر لحظه برای دل تنهای
کمال
عشق باشد چو همی در ره آن اصرار
است
کمال بافقی
خوب بود
عشق سرمایه هر عاشق دلباخته ایست درست هست