روزهای سیاه/ قسمت دوم

دسته: عمومی
یک دیدگاه
جمعه - 5 مرداد 1397

آن شب گذشت و شبهای دیگه هم مرتب مهمانی امیر و دوستاش به راه بود، گاهی امیر میرفت و برای چند شبانه روز به خونه نمی آمد، پدر و مادرش من و مقصر میدونستند و میگفتند تو زن زندگی نیستی، اگه بودی درستش میکردی.
مادرش از روز اول خواستگاری هم مخالف ازدواج ما بود چون من و دختری دهاتی و از سطح پایین میدونست برای همین دل خوشی از من نداشت.
یه روز به خونمون اومد و به امیر گفت، اجاره خونه ات چند ماه عقب افتاده، طلاهای زنت و بفروش تا اجاره رو بدیم. بدون رضایت من طلاهایی رو که پدرم برام خریده بود و فروختند. مادرش به من گفت دیگه خیلی استراحت کردی از فردا باید بری کارکنی تا خرج و مخارج زندگی رو دربیاری.
علی رغم میل باطنی و با فشارهای امیر و مادرش مجبور شدم به خانه مردم برم و نظافت منزلشون رو انجام بدم، از صبح تا شب کار میکردم خیلی خسته میشدم ولی خوشحال بودم که دیگه تو خونه زندونی نمیشم.
روزی در یکی از خونه ها که مشغول نظافت و گردگیری بودم چشمم به تلفن افتاد شماره خونه عمویم را گرفتم، دختر عموم گوشی تلفن رو برداشت با گریه و زاری تمام بلاهایی رو که امیر و خونوادش سرم آورده بودن رو بهش گفتم و گفتم این موضوع رو حتما به گوش پدر و مادرم برسونه، اون شب تا صبح از بدن درد خوابم نمیبرد، اما لذت اینکه تونسته بودم با دختر عموم صحبت کنم حس خوبی به من میداد.
ساعت شش صبح قرار بود با مادرشوهرم سرکار برم، که یهو دیدم امیر خیلی متفاوت تر از همیشه به خونه اومد خوشحال و شنگول بود. از اومدنش در این موقع صبح تعجب کردم، به من گفت حاضر شو میخوام ببرمت یه جای خوب.
این رفتار امیر برام جالب بود، چون بعداز عروسیمون همچین رفتاری از او ندیده بودم، با خودم گفتم نکنه بلایی سرم بیاره، یکهو امیر روی شونه ام زد و گفت، به چی فکر میکنی عزیزم، من و ببخش که تا حالا باهات بد رفتار کردم، بهت قول میدم دیگه اذیتت نکنم.
خدای من! یعنی سرش به سنگ خورده بود! نمیدونم هرچی بود رفتارش خیلی عوض شده بود.
با هم رفتیم بیرون، برام لباس خرید و رستوران رفتیم و خلاصه خیلی بهم خوش گذشت چون تا حالا با او بیرون نرفته بودم.
خداروشکر کردم که امیر خوب شده بود، روز بعد هم رفتارش خیلی باهام خوب بود، نزدیک ساعت سه بعدازظهر صدای زنگ خونمون به صدا دراومد به امیرگفتم منتظر کسی هستی؟
گفت، نه
رفتم و در وباز کردم، با کمال ناباوری پدر و مادر و برادرم بودن، خیلی خوشحال شدم طوری که حس کردم تمام دنیا رو بهم دادن.
دو روز خونمون بودن، به مادرم گفتم چه بی خبر اومدید،گفت نه بی خبر نیومدیم به امیر زنگ زدیم، چطور مگه به تو نگفته!
همون لحظه شستم خبردار شد که امیر چرا اون دو روز مهربون شده بود!
به مامانم گفتم تورو خدا من و با خودتون ببرید،نمیخوام اینجا بمونم،
مادرم چون خیلی ساده بود و هم اینکه خواهرام مجرد بودن و میترسید اگه من طلاق بگیرم اونا موقعیت ازدواجشون رو از دست میدن، مخالفت کرد و گفت باید از شوهرت اجازه بگیری!!
وقتی به امیر گفتم، گفت عزیزم خودم میبرمت.
میدونستم جلوی خونوادم دروغ میگه، ولی چاره ای نداشتم جز اینکه قبول کنم.
پدرو مادرم و برادرم فردای اون روز خداحافظی کردن و رفتن.
به محض رفتنشون امیر تا تونست کتکم زد، طوری که خون از سر و صورتم جاری شد، نتونستم تحمل کنم، بیهوش شدم وقتی به هوش اومدم توی بیمارستان بودم، چند روزی اونجا بستری بودم، مادرش این چند روز کاملا مواظبم بود که مبادا به کسی چیزی بگم.
چند ماه گذشت و من متوجه شدم باردارم، دوران بارداری خیلی سختی رو پشت سر گذاشتم و با توجه به اینکه چندین بار از امیر کتک خورده بودم، میترسیدم بلایی سر بچه ام بیاید، اما خوشبختانه پسرم صحیح و سالم به دنیا اومد.
اسمش رو امیر انتخاب کرد”پارسا”
پارسا که به زندگیمون اومد، فکر کردم امیر بهتر میشه، ولی متاسفانه هیچ فرقی نکرد و روز به روز بدتر میشد،چون مصرفش بیشتر شده بود از،کار بیکار شد، یکی یکی وسایل خونه رو میفروخت تا جایی که ماشین پدرش رو هم که گاهی باهاش مسافرکشی میکرد رو فروخت و دود کرد.همیشه با هم جرو بحث داشتیم که مواد رو کنار بزاره ولی در آخر با کتک کاری تموم میشد.
پارسا هشت ماهه بود که برادرم به خونمون اومد، در غیاب امیر از او خواستم که اونو راضی کنه به روستای خودمون برگردیم.
او خیلی از برادرم حساب میبرد، به هر زحمتی بود راضی شد که برگردیم.

فاطمه لیریایی
ادامه دارد…


پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۳۳۲
برچسب ها:
دیدگاه ها
مهدیه این نظر توسط مدیر ارسال شده است. چهارشنبه 11 مهر 1397 - 4:13 ب.ظ پاسخ به دیدگاه

ماشالله فاطمه جونم

You cannot copy content of this page