شاید برای شماهم اتفاق بیفتد…
این داستان به قدری واقعی است که امروز اتفاق افتاده
شش ماه پیش درخواستی به اداره اوقاف داده بودم که امروز برای پیگیری مجدد خدمت این عزیزان زحمتکش رسیدم.
وارد اداره شدم،بعد از پیدا کردن رئیس و سلام و احوالپرسی،اوضاع و احوال نامه ام را جویا شدم:
من:آقاى رئیس درخواست ما به جایی رسید؟
رئیس: در خواست؟جایی؟
من:درخواست مربوط به میدان خان،اگر یادتون باشه شش ماه پیش بابتش کلی صحبت کردیم
رئیس: میدان؟ صحبت؟ شش ماه؟
(بعد از اندکی تامل)
رئیس فرمودند:اهان اهان درخواست میدان خان،نمیدونم به کجا رسید
من:متوجه نمیشم اگر یکم توضیح بدید ممنون میشم
رئیس:نامه نرفته یزد
من:نرفته؟بعد از شش ماه چطور نرفته؟ممنون میشم این مسئله رو برام حل کنید
(رئیس اتاق را ترک کرده و به اتاق خودش میرود)
(با تعجب میروم و در میزنم و وارد میشم،دارد با تلفنش صحبت میکند:به سیمان ها آب بده ،برو و در مغازه فلان… ،)
من: آقای رئیس کی قضیه ما حل میشه؟
رئیس: وقتی که برخوردت رو درست کنی.
من:برخوردم؟ میتونم بپرسم کجاشو؟
رئیس:یعنی چه از من میپرسی چرا بعد از شش ماه نامه ات نرفته یزد؟ مگه من نوکر توام؟ تو ارباب رجوعی و یا کارِت انجام میشه یا نمیشه،الانم اگر قرار بود بشه دیگه نمیشه.
من:میتونم بپرسم الان نامه ام کجاست؟
رئیس:تو بایگانی
من:بایگانی چرا؟؟؟؟؟
رئیس:چون دلم میخواست،بعدشم من نباید به تو جواب بدم ،باید به مسول بالاترم جواب بدم
من: وای به حال ما که امثال شماها دارن شهرمون رو اداره میکنن وای به حالمون…
(اداره را ترک میکنم)
(خواستم این متن به دست مسولین بالاترشون برسه)
حالا شماها داستان مفصلی بخونید از این مجمل
بچه بافقی ها،دوستان،همشهری ها شهرمون رو دریابید.
جور و بیداد کند عمر جوانان کوتاه
ای بزرگان وطن بهر خدا داد کنید
نویسنده:محسن شریعتی بافقی
دقیقا این اتفاق برای ماهم افتاده …
اوقاف یا اداره خودمختار؟؟
با سابقه دعواهای سوری بعدمیگویند ارباب رجوع تندحرف زده …
این اتفاق برای ماهم افتاده ..
خداآنان راکه باعکس شهدابرعکس شهدامیروند را عاقل کند ..