رويای خیس
همیشه شب را با سکوت می شناختن و تنهایی و رویا و رویا و رویا گاهی سکوت و شب دست به یکی می کنند تا تو را ببرند به قعر تنهایی و خاطرات و باز همان رویای خیس.
مگر میشود که شب باشد و سکوت باشد و خاطره کسی، دمار از روزگار تو در نیاورد.
گاهی آدم سنگین است سنگین زمان سنگین اتفاقات پشت سر همی که هنوز فرصت هضمشان را پیدا نکرده ای سنگین زخم های بی نشان و سنگین آدم های دور و بری که عزیزن اما شاید فعلا حوصله هیچکس را نداری که به اینجا پناه اورده ای.
دوست داری برای یک شب هم که شده مال خودت باشی مال خود خودت و فقط فکر کنی و فکر کنی و فکر کنی به گذشته و آرزوهای جامانده، به حال بدحال و به آینده موهوم غربت زده …به اینکه کجای دنیایی و کجا میخواستی باشی، به آرزوهایی که خیره برآورده شدنن .. به بدهکاری خودت به دنیای رویاهایت..به اینکه چقدر دلت یک روزهایی را می خواهد …آخ که چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ شده …همینطور که به آسمان خیره شدی ستاره ای را می بینی که از بچگی همیشه نشانش میکردی در ان آبی بیکران کبود در همان قصه های یکی بود و یکی نبود مادربزرگ با آن چای همیشه تازه دم و آن حوض فیروزه ای دم دست و آن شمعدانی های عاشق …
اما مدتهابود در قیل و قال روزگارظلمانی گمش کرده بودی و امشب آن را در آن سکوت یخ زده دوباره یافتی…سکوت و شب تو را همیشه از حال می برن و جایی در گذشته فرود می آورند،فرقی نمیکند سماور مادربزرگ باشد یا جانماز پدربزرگ یا همان ستاره گم شده خیالی اما هرچه که هست تنهایی تو از تنهایی بزرگتری سر درمی آورد که تو اصلا انتظارش را نداشتی….انگار از قصه یکی بود و یکی نبود مادربزرگ تو فقط ماندی… انگار جهان تماما خالی شده تا وسعت تنهایی ات را به رخت بکشد و این دل تنگ خانه خراب تو را هوایی روزها و آدمهایی کند…
انگار دنیا همیشه بایدچیزی کم داشته باشد…حتی اگر بهار باشد و شمعدانی های عاشق و حوض فیروزه ای و چای قل قل.. آخ که چقدرررر هوا برای داشتنتان خوب است…کتاب شعری را که کنار دستت گذاشته ای به نیت مادربزرگ باز میکنی!
امشب کنار غزل های من بخواب
شاید جهان تو،آرام تر شود…
فاطمه رفیعی بهابادی
باران
عالی بود.متن زیبایی است