“پسری که با بربری حرف میزد”

دسته: عمومی
بدون دیدگاه
یکشنبه - 31 فروردین 1399

جلوی خونه ،رو ویلچر نشسته بودم،منتظر برادر کوچکم که رفت از خونه وسیله ای رو بیاره .تو عالم بچگی حواسش میره به تلویزیون که داشت کارتون ملوان زبل نشون میداد ویادش میره که منو تو کوچه تنها گذاشته. سن کمی داشتم شاید حدود ۱۲سال ،سرظهر بود،هوا گرم وکوچه هم خلوت ،نگران بودم که چرا برادرم دیر کرد.
صدای کفش های پسر بچه ای توجهم رو جلب کرد،تو دستش نون بربری بود،با اون حرف میزد ومیخندید،سر کوچه ما یه نونوایی بود وغریبه ها زیادمیومدن،نگاهش که به من افتاد حیرت زده خیره شدونزدیک ونزدیک تر اومد وایستاد.
چند دقیقه تو سکوت به همدیگه خیره شدیم .ترس تو دلم نشست.

خنده ای روی صورتش شکل گرفت وگفت میخوای چرختو راه ببرم ؟
ترسم‌بیشترشد،مطمئن بودم اگر ویلچرم رو بخواد حرکت بده، تو جوب انداخته و بلایی سرم میاره.
جواب دادم نه،مرسی
گفت ولی میخوام بچرخونمت وخندید!
پسرک تصمیم خودشو گرفته بود ،ویلچر و فرد دارای معلولیت براش یه کنجکاوی لذتبخش بود.به حرف من گوش نمی کرد و کسی هم نبود جلوش رو بگیره.
حسابی ترسیده بودم ودیگه امیدی هم به اومدن برادرم نداشتم.
گفتم ببند دهن گشادتو دستت به چرخ من بخوره کاری میکنم لت وپارشی!

خندید وگفت:تو که فلجی چیکار میتونی بکنی ؟
یکی تو مغزم میگفت التماس کن ،ازش خواهش کن بلکه کوتاه بیاد و بزاره بره.
با اینکه خیلی ترسیده بودم،یه خفه شو به اون صدا گفتم وجواب دادم. حاضرم بیفتم تو جوب ولی جلوی این عوضی خواهش نکنم.
کلی راه حل تو مغزم می چرخید که چه واکنشی نشون بدم تا رها بشم از این شر .
مثل همیشه تخس بازی کرده و گفتم : میتونی امتحان کنی وبعدش ببینی چجوری لت وپار میشی !
خنده پسر از رو لبش رفت‌،نون بربری شو از وسط تا زد وکرد تو کش شلوارش وخودشو آماده کرد که ویلچر منو بگیره

ضربان قلبم رفت بالا خیس عرق بودم؛ داشت بهم نزدیک ترمیشد.
چشمم افتاد به در حیاط که لاش باز بود ،اون موقع هنوز عضلات گردنم تحلیل نرفته بود،سرمو چرخوندم وبا همه زورم داد زدم بابا بابا بدو بیا
این پسر میخواد منو بزنه …

تا اون لحظه حواس پسرک به در نیمه باز حیاط نبود،یک آن ترسید و دمپایی هاش رو گرفت دستش و با سرعت فرار کرد و از من دور شد.
من فریادهامو ادامه دادم وگفتم داره فرار میکنه بگیرش و تاجایی که دیگه چشمم نمیدیدش به جیغ وداد
ونقش بازی کردن ادامه دادم

پسر بچه خبیث فرار کردو خیال من راحت شد،اما مدت ها پیگیربودم که پیداش کرده وبدم دوستام کتک مفصلی بهش بزنن ،ولی حیف که دیگه اونورا پیداش نشد!
من یکی از تجربه های موفقیتم رودر ذهنم ثبت کردم ؛ “ترسیدن” نجاتم داده بود،اگه میذاشتم اون پسر نادان ویلچرم رو برونه ….

ولی دارم به این فکر میکنم اگه داداشم لای در رو باز نگذاشته بود چی ؟
خب بالاخره یه راهی پیدا میکردم ،تسلیم نمی شدم …

*براساس داستان های “وحید رجبلو”دوست خوبم با ۹۸ درصدمعلولیت وبنیانگذار استارت تاپ توانیتو*

تهیه: “امیر علی رسولیفرد مسئول فرهنگی جامعه معلولین بافق”


پرینت اشتراک گذاری در فیسبوک اشتراک گذاری در توییتر اشتراک گذاری در گوگل پلاس
بازدید: ۲۸۶
برچسب ها:

You cannot copy content of this page